روزت مبارک

مادر!

در ستایش دنیای پرمهرت ،

ترانه ای از اخلاص خواهم سرود

                                                          گلدسته ای از مهر بر گردنت خواهم آویخت.

روزت مبارک

تقدیم به

دست بردار ازین هیکل غم

که زویرانی خویش است آباد

دست بردار که تاریکم و سرد

چون فرومرده چراغ از دم باد

دست بردار،زتو در عجبم

به در بسته چه می کوبی سر

نیست ،می دانی،در خانه کسی

سر فرو می کوبی باز به در

زنده،این گونه به غم

خفته ام در تابوت

حرفها دارم در دل

می گزم لب به سکوت

دست بردار که گر خاموشم

با لبم هرنفسی فریاد است

به نظر هر شب و روزم سالی است

گر چه خود عمر به چشمم باد است

رانده اندم همه از درگه خویش

پای پرآبله ،دل پراندوه

از رهی می گذرم سر در خویش

می خزد هیکل من از دنبال

می دود سایه ی من پیشاپیش

می روم با ره خود

سر فرو،چهره به هم

با کسم کاری نیست

سد چه بندی به رهم؟

دست بردار!چه سود آید بار

از چراغی که نه گرماش و نه نور؟

چه امید از دل تاریک کسی

که نهاندش سر زنده به گور؟

می روم یکه به راهی مطرود

که فرورفته به آفاق سیاه

دست بردار ازین عابر مست

یک طرف شو،منشین بر سر راه

قصه بازرگان و طوطی از مثنوی معنوی

بود بازرگان و او را طوطیی

در قفس محبوس زیبا طوطیی

چون که بازرگان سفر را ساز کرد

سوی هندوستان شدن، آغاز کرد

هر غلام و هـر کنیزک را ز جود

گفت بهر تو چه آرم؟ گـوی زود

هر یکی از وی مُرادی خـواست کرد

جمله را وعده بداد آن نیک‌مرد

گفت طوطی را چه خـواهی ارمغان

کآرمت از خِطّه‌ی هندوستان

گفتش آن طوطی که آن جا طوطیان

چون ببینی کن ز حال من بیان

کآن فلان طوطی که مشتاق شماست

از قضای آسمان در حبس ماست

بر شما کرد او سلام و داد خواست

وز شما چاره و ره ارشاد خواست

گفت می شاید که من در اشتیاق

جان دهم اینجا بمیرم در فراق

این روا باشد که من در بند سخت

گه شما بر سبزه گاهی بر درخت

این چنین باشد وفای دوستان

من در این حبس و شما در بوستان

یاد آرید ای مِهان زین مـرغ زار

یک صبوحی در میان مَرغزار

یاد یاران یار را میمون بود

خاصه کآن لیلی و این مجنون بود

ای حریفان ِ بت ِ موزون خـود

من قدح ها میخورم پُر خون خود

یک قدح می نوش کن بر یاد من

گر همی خواهی که بدهی داد ِ من

یا بیاد این فتاده خاک بیز

چونکه خوردی جرعه ای بر خاک ریز

ای عجب آن عهد و آن سوگند کو

وعده های آن لب چون قند کو

گر فراق بنده از بد بندگی است

چون تو با بد بد کنی پس فرق چیست

ای بدی که تو کنی در خشم و جنگ

با طرب تر از سماع و بانگ چنگ

ای جفای تو ز دولت خوبتر

و انتقام تو ز جان محبوبتر

نار ِ تو این است نورت چـون بود

ماتم این تا خود که سـورت چون بود

از حلاوت ها که دارد جور تو

وز لطافت کس نیابد غور تــو

نالم و ترسم که او باور کند

وز کرم آن جور را کمتر کند

عاشقم بر قهر و بر لطفش به جِدّ

بوالعجب من عاشق این هر دو ضد

والله از این خار در بستان شوم

همـچو بلبل زین سبب نالان شوم

این عجب بلبل که بکشاید دهان

تا خـورد او خـار را با گلســتان

این چه بلبل این نهنگ آتشی اسـت

جمله ناخوشها ز عشق او را خوشی است

عاشق کُل است و خود گُل است او

عاشق خویش است و عشق خویش چو

قصه‌ی طوطی یی جان زین سان بود

کو کسی که محـرم مــرغان بود

کو یکی مــرغی ضعیفی بی گناه

واندرون او سلیمان با سـپاه

 

دیدن خواجه طوطیان هندوستان را در دشت و پیغام رسانیدن از آن طوطی

 

چون که تا اقصای هندوستان رسید

در بیابان طوطی یی چندی بدید

مرکب استانید پس آواز داد

آن سلام و آن امانت باز داد

طوطیی زان طوطیان لرزید بس

او فتاد و مُرد و بگسستش نفس

شد پشیمان خواجه از گفت خبر

گفت رفتم در هلاک جانور

این مگر خویش است با آن طوطیک

این مگر دو جسم بود و روح یک

این چرا کردم چرا دادم پیام

سوختم بیچاره را زین گفت خام

این زبان چون سنگ و هم آهن وش است

وآنچه بجهد از زبان چون آتش است

سنگ و آهن را مزن بر هم گزاف

گه ز روی نقل و گاه از روی لاف

زانکه تاریک است و هر سو پنبه زار

در میان  پنبه چون باشد شرار

ظالم آن قومی که چشمان دوختند

زآن سخنها عالمی را سوختند

عالمی را یک سخن ویران کند

روبهان ِ مرده را شیران کند

جانها در اصل خود عیسی دمند

یک زمان زخمند و گاهی مرهمند

گر حجاب از جانها برخـــاستی

گفت هر جانی مسیح آساستی

گر سخن خواهی که گویی چون شکر

صبر کن از حرص و از حلوا مخور

صبر باشد مشت های زیرکان

هست حلوا آرزوی کودکان

هر که صبر آورد گـردون بر رود

هرکه حلوا خورد واپس تر رود

 

باز گفتن بازرگان با طوطی آن چه در هندوستان دیده

 

کرد بازرگان تجارت را تمام

باز آمد سوی منزل شادکام

هر غلامی را بیاورد ارمغان

هر کنیزک را ببخشید او نشان

گفت طوطی ارمغان بنده کو؟

آنچ دیدی و آنچه گفتی باز گو

گفت : نه ! من خود پشیمانم از آن

دست خود خایان و انگشتان گزان

من چرا پیغام خامی از گزاف

بردم از بی دانشی و از نشاف

گفت : ای خواجه ! پشیمانی ز چیست ؟

چیست آن کاین خشم و غم را مقتضی است ؟

گفت : گفتم آن شکایتهای تو

با گروهی طوطیان همتای تو

آن یکی طوطی ز دردت بوی برد

زهره اش بدرید و لرزید و بمرد

من پشیمان گشتم این گفتن چه سود

لیک چون گفتم ، پشیمانی چه سود؟

نکته ای کان جست ناگه از زبان

همچو تیری دان که آن جست از کمان

وا نگردد از ره آن تیر ، ای پسر 

بند باید کرد سیلی را ز سر

چون گذشت از سر ، جهانی را گرفت

گر جهان ویران کند ، نبود شگفت

 

شنیدن آن طوطی حرکت آن طوطیان و مردن آن طوطی در قفس و نوحه‌ی خواجه بر وی

 

چون شنید آن مرغ کآن طوطی چه کرد

پس بلرزید او فتاد و گشت سرد

خواجه چون دیدش فتاده همچنین

بر جهید و زد کُله را بر زمین

چون بدید رنگ و بدین حالش بدید

خواجه بر جست و گریبان را درید

گفت ای طوطیی خوب ِ خوش حنین

این چه بودت این چـرا گشتی چنین

ای دریغا مرغ خوش آواز من

ای دریغا همدم و همراز من

ای دریغا مرغ خوش الحان من

راح ِ روح و روضه و ریحان من

گر سلیمان را چنین مرغ ِ بودی

کی خود او مشغول آن مرغان شدی

ای دریغا مـرغ کارزان یافتم

زود روی از روی او برتافتم

ای زبان تو بس زیانی بر وَری

چون تویی گویا چه گویم من ترا

ای زبان هم آتش و هم خرمنی

چند این آتش در این خرمن زنی

در نهان جان از تو افغان میکند

گـرچه هرچه گویی اش آن میکند

ای زبان هم گنج بی پایان تویی

ای زبان هم رنج بی درمان تویی

هم صغیر و خُدعهء مرغان تویی

هم انیس وحشت ِ هجران تویی

چند امانم میدهی ای بی امان

ای تو زِه کرده به کین ِ من کمان

نک بپرانیده ای مرغ مرا

در چراگاه ِ ســتم کم کن چرا

یا جواب من بگو یا داده ده

یا مرا زاسـباب شادی یاد ده

ای دریغا نور ظلمت سوز من

ای دریغا صبح روز افروز ِ من

ای دریغا مرغ خوش پرواز من

زانتها پریده تا آغاز من

عاشق رنج است نادان تا ابد

خیز لا اقسم بخوان تا فی کَبَد

از کبد فارغ بودم با روی تو

وز زَبَد صافی بُدم در جوی تو

ای دریغا ها خیال دیدن است

وز وجود نقد ی خود ببریدن است

غیرت حق بود و با حق چاره نیست

کو دلی کز حکم حق صد پاره نیست

غیرت آن باشد که او غیر همه ست

آنکه افزون از بیان و دمدمه ست

ای دریغا اشک من دریا بُدی

تا نثار ِ دلبر ِ زیبا بُدی

طوطیی من مرغ زیرکسار من

ترجمان فکرت و اسرار ِ من

هرچه روزی داد و ناداد آیدم

او ز اول گفته تا یاد آیدم

طوطیی کآید ز وحی آواز او

پیش از آغاز وجود آغاز او

اندرون تست آن طوطی نهان

عکس او را دیده تو بر این و آن

می بَرَد شادیت را تو شاد از او

می پذیری ظلم را چون داد از او

ای که جان را بهترین میسوختی

سوختی جان را و تن افروختی

سوختم من سوخته خواهد کسی

تا زمن آتش زند اندر خسی

سوخته چون قابل آتش بود

سوخته  بِستان که آتش کَش بود

ای دریغا ای دریغا ای دریغ

کآن چنان ماهی نهان شد زیر میغ

چون زنم دم کآتش دل تیز شد

شیر ِ هَجر آشفته و خون ریز شد

آنکه او هوشیارخود تند است و مست

چـون بود چون او قدح گیرد به دست

شیر ِ مستی کز صِف بیرون بود

از بسیط ِ مرغزار افزون بود

قافیه اندیشم و دلدار من

گویدم مَندیش جز دیدار من

خوش نشین ای قافیه اندیش من

قافیهء دولت تویی در پیش من

حرف چه بود تا تو اندیشی از آن

حرف چه بود خار ِ دیوار ِ رزان

حرف و صوت و گفت را برهم زنم

تا که بی این هرسه با تو دَم زنم

آن دمی کز آدمش کردم نهان

با تو گویم ای تو اسرار ِ جهان

آن دمی  را که نگفتم با خلیل

و آن غمی را که نداند جبرئیل

آن دمی کز وی مسیحا دَم  نزد

حق زغیرت نیز با ما هم نزد

ما چه باشد در لغت اثبات و نفی

من نه اثباتم منم بی ذات و نفی

من کسی در ناکسی در یافتم

پس کسی در ناکسی در یافتم

جمله شاهان بندهء بندهء خودند

جمله خلقان مردهء مردهء خودند

جمله شاهان پست، پست ِخویشـرا

جمله خلقان مست، مست ِ خویشرا

می شود صیاد، مرغان را شکار

تا کند ناگاه ایشان را شکار

بی دلان را دلبران جسته به جان

جمله معشوقان شکار ِ عاشقان

هر که عاشق دیدی اش معشوق دان

کوبه نسبت هست هم این و هم آن

تشنگان گر آب جویند از جهان

آب جوید هم به عالم تشنگان

جونکه عاشق اوست تو خاموش باش

او چو گوشَت میکشد تو گوش باش

بند کن چون سیل سیلانی کند

ورنه رسوایی و ویرانی کند

من چه غم دارم که ویرانی بود

زیر ویران گنج ِ سلطانی بود

غرق حق خواهد که باشد غرق تر

همچو موج ِ بحر ِ جان زیر و زبر

زیر دریا خـــــــــــوشـــــــــــتر آید یا زبر

تیر او دلکش تـــــــر آید یا ســــــــپر

پاره کردهء وســـــــوســــــه باشی دلا

گـــــــــر طــــــــرب را باز دانی از بلا

گــــــــــــــر مرادت را مَذاق شکر است

بی مــــــــــرادی نه مُراد دلبر است

هر ســـــــــتاره ش خونبهای صد هلال

خون ِ عالــــــــــم ریختن او را حلال

ما بهـــــــــــــا و خونبهــــــــــا را

جانب ِ جان باختن بشـــــــــــتافتیم

ای حیات ِ عاشقــــــــــــــان در مُردگی 

دل نیابی جز که در دل بُردگــــــــی

من دلش جُســــــــته به صد ناز و دلال

او بهــــــانه کـــــــرده با من از ملال

گفتم آخــر غرق تست این عقل و جان

گفت رو رو بر من این افسون مخوان

من ندانم آنچـــــــه اندیشـــــــــیده ای

ای دو دیده دوست را چون دیده ای

ای گـــــــــــرانجان خوار دیده ستی ورا

ز آنکه بس ارزان خــردیده ستی ورا

هـــــــــــــــر که او ارزان خَرَد ارزان دهد

گوهری طفلی به قرصی نان  دهـد

غرق عشقی ام که غرق است اندراین

عشق هـــــــــــــای اولین و آخرین

مُجمَلش گفتــــــم نکــــــــردم زان بیان

ورنه هم افهام ســــــــوزد هم زبان

من چــــو لب گــــــــــــویم لب ِ دریا بود

من چو لا گـــــــــــــویم مراد اِلا بود

من ز شــــیرینی نشـــــــستم رُو تُرُش

من ز بســـــــــیاری ِ گفتارم خمُش

تا که شیرینی ِ مــــــــا از دو جهـــــــان

در حجاب رُو تُرُش باشــــــــــد نهان

تا که در هــــــــــر گوش نآید این سخن

یک همی گــــــــویم ز صد سِرِ لدُن

 

برون انداختن مرد تاجر طوطی را از قفس و پریدن طوطی مرده

 

بعـــــــــد از آتش از قفس بیرون فگند

طوطیَک پرّید تا شـــــــاخ بلـــــــــند

طوطی ِ مــــــــرده چنان پرواز کرد

کافتاب از چــــــــرخ تُرکی تاز کــــرد

خــــــواجه حیران گشت اندر کار مرغ

بی خبر ناگه پدید اســـــــــــرار ِ مرغ

روی بالا کرد و گفــــــــت ای عندلیب

از بیان ی حال ِ خودمــــان ده نصیب

او چه کـــــــرد آنجا که تو آمــــوختی

ساختی مکری و مـــــــا را سوختی

گفــــــت طوطی کاو به فعلم پند داد

که رهــــــــــا کن لطف و آواز و  وداد

زآنکه آوازت تـــــــرا در بند کـــــــــــرد

خویشتن مـــــــرده پی ِ این پند کرد

یعنی ای مطرب شده با عام و خاص

مُرده شو چون من که تا یابی خلاص

دانه باشـــــی مــــــــرغکانت برچِنند

غنچه باشی کــــــــــودکانت بر کَنند

دانه پنهـــــــــان کن بکُلی دام شـــو

غنچه پنهــــــــان کن گیاه ِ بام شـــو

هــر که داد او حسن ِ خود را در مَزاد

صـد قضای بد ســــــــــوی او رُو نهاد

چشـــــم ها و خشم ها و رشک ها

بر سرش ریزد چو آب از مَشک هـــــا

دشــــــمــنان او را ز غیرت می درند

دوســـــــــتان هم روزگارش می برند

آنکه غافــــــل بود از کشت بهـــــــار

او چـــــــه داند قیمـــــــت این روز گار

در پناه ِ لطف ِ حق باید گـــــــــریخت

کاو هــــزاران لطــــــف بر ارواح ریخت

تا پناهی یابی آنگـــه چــــــــون پناه

آب و آتش مـــــــر ترا گــــــــردد سپاه

نوح و موســـــی را نه دریا یار شـــد

نه بر اَعداشـــــــان به کین قهار شــد

آتش ابراهــــــیم را نی قلعــــــه بود

تا بـــــــــر آورد از دل نمــــــــــرود دود

کوه یحیی را نه سوی خویش خواند

قاصدانش را به زخــــــــم ِ سنگ راند

گفت ای یحیی بیا در من گـــــــــریز

تا پناهت باشــــــم از شمشــــــیر تیز

 

وداع کردن طوطی خواجه را و پریدن

 

یک دو پندش داد طوطی بی نفاق

بعد از آن گفتش سلام ِ اَلفراق

خواجه گفتش فی امان الله برو

مر مرا اکنون نمودی راه ِ نو

خواجه با خود گفت کاین پند ِ من است

راه ِ او گیرم که این ره روشن است

جان من کمتر ز طوطی کی بُود

جان چنین باید که نیکو پی بُود

آتش

مرا با سوز جان بگذار و بگذر
اسیر و ناتوان بگذار و بگذر

چو شمعی سوختم از آتش عشق
مرا آتش به جان بگذار و بگذر

دلی چون لاله بی داغ غمت نیست
بر این دل هم نشان بگذار و بگذر

مرا با یک جهان اندوه جانسوز
تو ای نامهربان بگذار و بگذر

دو چشمی را که مفتون رخت بود
کنون گوهر فشان بگذار و بگذر

در افتادم به گرداب غم عشق
مرا در این میان بگذار و بگذر

به او گفتم حمید از هجر فرسود

به من گفتا جهان بگذار و بگذر

تو مرا میفهمی

من تو را می خواهم

 و همین ساده ترین قصه یک انسان است

تو مرا می خوانی

من تو را ناب ترین شعر زمان می دانم

و تو هم می دانی

تا ابد در دل من می مانی

...

آرزویم این است نتراود اشک در چشم تو هرگز مگر از شوق زیاد...

نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز....

و به اندازه هر روز تو عاشق باشی....

عاشق آنکه تو را می خواهد...

و به لبخند تو از خویش رها می گردد...

 و ترا دوست بدارد به همان اندازه که دلت می خواهد