زندگی

چه زیبا می گفت

پیرمرد خیاط

زندگی

هیچوقت اندازه تنم نشد

حتی

وقتی

خودم بریدم و دوختم

یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟

سالها رفت و هنوز

یک نفر نیست بپرسد از من

 که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟

صبح تا نیمه ی شب منتظری

همه جا می نگری

گاه با ماه سخن می گویی

گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی

راستی گمشده ات کیست؟

کجاست؟

صدفی در دریا است؟

نوری از روزنه فرداهاست
یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟


هر کس به تمنای کسی غرق نیاز است
هر کس به سوی قبله ی خود رو به نماز است
هر کس به زبان دل خود زمزمه ساز است
با عشق درآمیخته در راز و نیاز است
ای جان من تو جانان من تو
در مذهب عشق ایمان من تو
هیهات که کوتاه شود با رفتن جانم
این دست تمنا که به سوی تو دراز است
هر که در عشق تو گم شد از تو پیدا می شود
قطره ی ناقابل دل از تو دریا می شود
دستی که به درگاه خدا بسته پل عشق
کوتاه نبینید که این قصه دراز است
خاصیت عشق می جوشد از تو
دل رنگ آتش می پوید از تو
هر گوشه این خاک که دلسوخته ای هست
از دولت عشق تو در میکده باز است


غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است