عبید زاکانی

خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ ی ایرانیان. خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده‏اند؟»گفت:....
 

می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.»خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند...» نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند خود بهتر از هر نگهبانی پایش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم!

نظرات 2 + ارسال نظر
فریناز دوشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1395 ساعت 13:12

پس نظر من کجاست؟؟ من نظر گذاشته بودمااا یادمه

نظرت تایید شده.راستی خودت دیگه نمی نویسی؟

فریناز شنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1395 ساعت 11:43

چرا می نویسم
منتها درد خوندن نداره

درد؟
چرا درد؟
لینکش برام بفرست میخوام بخونمش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد