چه کسی

چه کسی می داند
که تو در پیله ی تنهایی خود، تنهایی؟
چه کسی می داند
که تو در حسرت
یک روزنه در فردایی؟

پیله ات را بگشا
تو به اندازه ی پروانه شدن زیبایی!!

قصه اینجاست

قصه اینجاست
که شب بود و
هوا ریخت بهم
من چنان درد کشیدم

که خدا ریخت بهم..

سیمین بهبهانی

دیده در راهند


در نگاهت خوانده ام غرق تمنایی هنوز

گرچه در جمعی ولی تنهای تنهایی هنوز

بی تو امشب گریه هم با من غریبی میکند

دیده در راهند چشمانم که بازآیی هنوز

برو

تقصیر تو نیست!
همیشه همین گونه بوده ،
برو اما من پشت سرت دست نه ،
دل تکان می دهم . . .

بدون شرح

شهر من کاشان نیست 

شهر من گم شده است 

من با تاب من با تب 

خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام 

من در این خانه به گم نامی نمناک علف نزدیکم 

من صدای نفس باغچه را می شنوم 

وصدای ظلمت را وقتی از برگی میریزد 

وصدای سرفه روشنی از پشت درخت  

و صدای صاف باز و بسته شدن پنجره تنهایی 

و صدای پاک ،پوست انداختن مبهم عشق 

متراکم شدن ذوق پریدن دربال 

و ترک خوردن خودداری روح  

من صدای قدم خواهش را میشنوم 

وصدای پای قانونی خون را در رگ  

من به آغاز زمین نزدیکم....