شمع مهر

تا جرعه ای ز خون دلم نوش می کنی

مستانه ، عهد خویش فراموش می کنی

ان شمع مهر را که به جان برفروختم

از باد قهر ، یکسره خاموش می کنی

هر دم مرا ببوی دلاویز موی خویش

از دست می ربائی و مدهوش می کنی

ترسم که همچو طبع تو سودائیم کند

این طره ای که زیب برو دوش می کنی

راز نهان عشق خود از چشم من بخوان

تا چندش از زبان کسان گوش می کنی

گر یک نظر به جوش درون من افکنی

کی اعتنا به خون سیاووش می کنی

ای ماه! رخ مپوش که چون شب دل مرا

در سوگ هجر خویش سیه پوش می کنی

ما را که بر وصال تو دیگر امید نیست

کی با خیال خویش هماغوش می کنی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد