نفسم گرفت ازاین شهر در این حصار بشکن
در این حصار جادویی روزگار بشکن
چو شقایق از دل سنگ برآر رایت خون
به جنون صلابت صخره کوهسار بشکن
توکه ترجمان صبحی به ترنم و ترانه
...لب زخم دیده بگشا صف انتظار بشکن
شب غارت تتاران همه سو فکنده سایه
تو به آذرخشی این سایه ی دیوسار بشکن
ز برون کسی نیاید چو به یاری تو،اینجا
تو ز خویشتن برون آ سپه تتار بشکن
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن
بسرای تا که هستی که سرودن است بودن
به ترنمی دژ وحشت این دیار بشکن
ستاد شفیعی کدکنی
دهانت را می بویند
مبادا که گفته باشی « دوستت می دارم »
دلت را می بویند
روزگار غریبی است، نازنین!
و عشق را
کنار تیرک راهبند
تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد.
در این بن بست کج و پیچ سرما
آتش را
به سوختیار سرود و شعر
فروزان می دارند.
به اندیشیدن خطر مکن
روزگار غریبی است نازنین!
آنکه بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است.
نـــور را در پستوی خانه نهان باید کرد.
آنک قصابانند
بر گذرگاهها
مستقر،
با کُنده و ساطوری خون آلود
روزگار غریبی است نازنین!
و تبسم را بر لبها جراحی می کنند
و ترانه را
بر دهان.
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد.
کباب قناری
بر آتش سوسن و یاس
روزگار غریبی است نازنین!
ابلیس پیروزمست
سور عزای ما را بر سفره نشسته است.
خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد.
::. احمد شاملو .:
بهـ گمـــــــــانم در زنــــــــدگی هرکس بـــــاید یک نفر باشد
مرد و زن بـــــــودنش مهــــــــــم نیست…
مرد و زن بـــــــودنش مهــــــــــم نیست
فقط باید یــــــک نفــــــــر باشد…
یک آدم …
یک دوســــــت…
یک همـــــــدم… یک رفیـــــــــق…
یک نفـــــــــر که جــــــــویای حالـــــــــت باشد…
که نگرانـــــــت باشد…
که تو را بهتـــــــر از خــــــــودت بشناسد…
یک نفر که شماره اش را بگیری و بگویی حالم بد است..
شنیدن همین یک جمله کافیست تا کار وزندگی اش را تعطیل کند…
و به سرعت باد خودش را به تو برساند…
آخر خوشبختـــــــــیست یک نفر در زنـــــــــدگیت باشد…