کاش می گفتی


سهراب

تو چرا میگفتی تا شقایق هست زندگی باید کرد

کاش می گفتی که شقایق مرد

زندگی را چه کنم

این دل پردرد و خستگی را چه کنم

سهراب

دیگراسب حیوان نجیبی نیست

کبوتر خسته است

لانه ها پرپر

کاش بودی و می دیدی

که دیگر خانه دوست بهانه است

دوستی دیگرمرد

عشق ها مشکی شد

رنگ غم

رنگ عزا

کاش می دیدی

دل من نیز مرده

پشت پرچین سکوت

وقت  حس خاطره

خستگی شد ناقوس دلم

کاش می گفتی

که شقایق مرد

زندگی را چه کنم

عاشقی را چه کنم

خستگی را چه کنم


خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری(قیصر امین پور)


خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری

شوق پرواز مجازی ، بالهای استعاری

لحظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن

خاطرات بایگانــــی، زندگـــــی هــــای اداری

آفتاب زرد و غمگین ، پله هــــای رو بــه پایین

سقفهای سرد و سنگین ، آسمانهای اجاری

با نگاهی سر شکسته، چشمهایـــی پینه بسته

خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری

صندلی های خمیده،میزهای صف کشیده

خنده های لب پریده ، گریــه های اختیاری

عصر جدول های خالی، پارک های این حوالی

پرسه های بی خیالـــی، نیمکت های خماری

رو نوشت روزها را، روی هــــم سنجــاق کردم:

شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری

عاقبت پـــــرونده ام را ، با غبــــار آرزوها

خاک خواهد بست روزی ، بادخواهد برد باری

روی میز خالی من، صفحه ی باز حوادث

در ستون تسلیتها ، نامی از ما یادگاری

امتحان شفاهی فیزیک


داستان کوتاه امتحان شفاهی فیزیک:

استاد سختگیر فیزیک اولین دانشجو را برای پرسش فرا میخواند و سئوال را مطرح میکند : شما در قطاری نشسته اید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت میکند و ناگهان شما گرما زده شده اید، حالا چکار میکنید؟

دانشجوی بی تجربه فورا ً جواب میدهد : من پنجره کوپه را پائین میکشم تا باد بوزد .

اکنون پروفسور میتواند سئوال اصلی را بدین ترتیب مطرح کند : ادامه مطلب ...

یا زینب کبری (س)







رفتند کربلا و مرا جا گذاشتند
روی دلم دوباره همه پا گذاشتند

تنها دلم به کرب و بلایی شدن خوش است
گیرم مرا زقافله تنها گذاشتند

با دل مرا به کرب و بلا می برد حسین
سهم مرا به عهده ی مولا گذاشتند

حالا اگر لیاقت آنجا نداشتم
یک کربلا برای من اینجا گذاشتند

آری مرا که خادم هیئت نوشته اند
دربست وقف زینب کبری گذاشتند

اصالت یا تربیت


در تاریخ آمده است، برسم قدیم روزی شاه عباس کبیر دراصفهان بخدمت عالم زمانه "شیخ بهائی" رسید پس ازسلام و احوال پرسی ازشیخ پرسید : در برخورد با افراد اجتماع " اصالت ذاتیِ آنها بهتر است یا تربیت خانوادگی شان" ؟ شیخ گفت: هرچه نظر شما باشد همانست ولی به نظر من "اصالت" ارجح است. و شاه بر خلاف او گفت: شک نکنید که "تربیت" مهم تر است ! بحث میان آن دو بالا گرفت و   ادامه مطلب ...