روز بارانی

اولین روز بارانی را به خاطر داری؟
غافلگیر شدیم چتر نداشتیم خندیدیم دویدیم و به شالاپ شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم

دومین روز بارانی چطور؟ پیش بینی اش را کرده بودی چتر آورده بودی و من غافلگیر شدم   سعی می کردی من خیس نشوم و شانه سمت چپ تو کاملا خیس بود

و سومین روز چطور؟ گفتی سرت درد می کند و حوصله نداری سرما بخوری چتر را کامل بالای سر خودت گرفتی و شانه راست من کاملا خیس شد .

و و و و چند روز پیش را چطور؟ به خاطر داری؟ که با یک چتر اضافه آمدی و مجبور بودیم برای اینکه پین های چتر توی چش و چالمان نرود دو قدم از هم دورتر راه برویم . . .

فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم تنها برو


بر آنچه گذشت و آنچه شکست و آنچه نشد و ... حسرت نخور، زندگی اگر آسان بود با گریه آغاز نمی شد

اگر گفت و لطف آدمی برای رهایی از تنهایی است
اگر نوشتن واگویه ها چراغی فراسوی دلتنگی است
و اگر شما می خوانید
من گفتم ، نوشتم که بدانید
آن چه را که زندگی کرده ام
نخواستم مثل کسی باشم
یا از آن روزگاری که سپری شد
تنها خواستم
در قیل و قال بی امان ثانیه ها
خودم باشم

بدون شرح

شهر من کاشان نیست 

شهر من گم شده است 

من با تاب من با تب 

خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام 

من در این خانه به گم نامی نمناک علف نزدیکم 

من صدای نفس باغچه را می شنوم 

وصدای ظلمت را وقتی از برگی میریزد 

وصدای سرفه روشنی از پشت درخت  

و صدای صاف باز و بسته شدن پنجره تنهایی 

و صدای پاک ،پوست انداختن مبهم عشق 

متراکم شدن ذوق پریدن دربال 

و ترک خوردن خودداری روح  

من صدای قدم خواهش را میشنوم 

وصدای پای قانونی خون را در رگ  

من به آغاز زمین نزدیکم....