کجایی؟
که از جهان آدمیان
هرچه دورتر می‌شوم
نزدیک‌تر
به تو می‌آیم

تنهایم
آن‌چنان
که دروازه‌ام
صدای کوبش دست‌ها را
از یاد
برده است

یا آن‌چنان
که خانه‌ی متروکی را
یادآوری
که در برهوتی از صداها و
سایه‌ها
تنها و
ناامید
مانده است.

دل‌تنگی‌ام:
راه باریکه‌ی تاریک ست
که از آن
به سوی تو می‌آیم
و هر چه
نزدیک می‌شوم
فاصله‌ام با جهان
بیش‌تر می‌شود
و فاصله‌ام
با خویش

آن‌گونه که احساس می‌کنم
هیچ‌گاه
بر نشان این خاک
نامی
نبوده‌ام.

تنهایم
و نزدیک‌تر از خویش
به تو.

آفتابت بر زمین
می‌تابد:
در سایه‌ات
قدم می‌زنم.
بر درخت‌ها پرندگان می‌خوانند:
ترانه‌ی آنان است.

بر آب‌ها
موج‌ها
می‌روند
صدای تو
در گام‌های ایشان است.

ماه می‌آید:
ستاره‌ها چشم‌های تواند
نسیم می‌خیزد
و عطر شب بوها
پیراهن تو می‌شود.

عشق
راه باریکه‌ی پنهانی است
در علفزار
که از آن
به سوی تو می‌آیم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد