حوا

هوا در باغ عدن قدم می زد که مار به او نزدیک شد و گفت:

-        این سیب را بخور.

حوا که درسش را از خدا آموخته بود امتناع کرد.

مار اصرار کرد:

-        این سیب را بخور. چون باید برای شوهرت زیبا تر بشوی.

حوا پاسخ داد:

-        نیازی ندارم. او که جز من کسی را ندارد.

مار خندید:

-        البته که دارد.

حوا باور نمی کرد. مار او را به بالای یک تپه، به کنار چاهی برد.

-        آن پایین است. آدم او را آنجا مخفی کرده.

حوا به درون چاه نگریست و بازتاب تصویر زن زیبایی را در آب دید.

سپس سیبی را که مار به او پیشنهاد کرد ٬خورد.

نظرات 3 + ارسال نظر
فریناز پنج‌شنبه 6 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 14:22 http://delhayebarany.blogsky.com

از این جور حوا ها و مارها اطرافمون زیادن!!!!
باید کمی بیشتر دقت کنیم...
چه جدی صحبت کردما

درنا جمعه 7 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 22:21 http://www.dornah.blogfa.com

واقعا باید حواسمون به کدومشون بیشتر باشه حوا ها؟مارها؟یا سیب ها؟
راستی سلام

گل مریم جمعه 14 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 14:41

های بای

های مای دیر
بای

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد