هوا در باغ عدن قدم می زد که مار به او نزدیک شد و گفت:
- این سیب را بخور.
حوا که درسش را از خدا آموخته بود امتناع کرد.
مار اصرار کرد:
- این سیب را بخور. چون باید برای شوهرت زیبا تر بشوی.
حوا پاسخ داد:
- نیازی ندارم. او که جز من کسی را ندارد.
مار خندید:
- البته که دارد.
حوا باور نمی کرد. مار او را به بالای یک تپه، به کنار چاهی برد.
- آن پایین است. آدم او را آنجا مخفی کرده.
حوا به درون چاه نگریست و بازتاب تصویر زن زیبایی را در آب دید.
سپس سیبی را که مار به او پیشنهاد کرد ٬خورد.
از این جور حوا ها و مارها اطرافمون زیادن!!!!


باید کمی بیشتر دقت کنیم...
چه جدی صحبت کردما
واقعا باید حواسمون به کدومشون بیشتر باشه حوا ها؟مارها؟یا سیب ها؟
راستی سلام
های بای
های مای دیر
بای