روزی دو دوست (از اون دوستای چندین و چند ساله ) در جنگل قدم می زدند.
ناگهان شیری در مقابل آنها ظاهر شد!
یکی از آنها
سریع کفش ورزشی اش را از کوله پشتی بیرون آورد و پوشید.
دیگری
پوزخندی زد و گفت: بی جهت آماده نشو ،هیچ انسانی نمی تواند از شیر سریعتر بدود
.
دوست اولی به دومی
گفت : قرار نیست از شیر سریعتر بدوم کافیست از تو سریعتر بدوم...
تجربه های خودتون رو هم که می نویسین!!!
واییییییییی خدای من لو رفتم
به به ما غریبه بودیم
غریبه غم مخور من هم غریبم.
چرا غریبه؟مگه ما چیکار کردیم که بهتون نگفتیم.
إإإإإإإإإإ تو که هنوز زنده ای.....

شیره نخوردت؟؟؟؟
تو که خیلی آروم میدویدی!!!!!!
بی خیال دویدن شدم
درعوضش با یه سنگ زدم تو سر دوستم غش کرد
دلم پیچ رفت.
ملین نداری حمید خان؟