اسکناس 100 یوروئی – تجارت مدرن!!!(هنر اقتصاد دان)

It is the month of April, on the shores of the Black Sea . It is

raining, and the little town looks totally deserted. It is tough

times, everybody is in debt, and everybody lives on credit.

 

ماه آوریل است، درکنار یکی از سواحل دریای سیاه باران می بارد، و شهر کوچک همانند صحرا خالی بنظر می رسد. درست هنگامی است که همه در یک بدهکاری بسر می برند و هر کدام برمبنای اعتبارشان زندگی را گذران می کنند.

 

 

Suddenly, a rich tourist comes to town.

He enters the only hotel, lays a 100 Euro note on the

reception counter, and goes to inspect the rooms upstairs in

order to pick one.

ناگهان، یک مرد بسیار ثروتمند وارد شهر می شود. او وارد تنهاهتلی که در این ساحل است می شود، اسکناس 100 یوروئی را روی پیشخوان هتل میگذارد و برای بازدید اتاق هتل و انتخاب آن به طبقه بالا می رود

 

 

The hotel proprietor takes the 100 Euro note and runs to

pay his debt to the butcher.

 

صاحب هتل اسکناس 100 یوروئی را برمیدارد و در این فاصله می دهد و بدهی خودش را به قصاب می پردازد

ادامه مطلب ...

راز حضور

حضور هیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست.خداوند در هر حضور، رازی نهان کرده برای کمالِ ما.خوش آن روزی که دریابیم رازِ این حضور را

گلدان خالی

نه شکوفه ها و نه بهار؛ هیچ چیز جز تو نخواهدتوانست جای خالی تو را پرکند.
بهار را اگر پارسال ازدست داده بوده ایم، امسال آراسته تر بازیافته ایم، گاهی پنجره های شکسته
اتاق خلوت خود را بازمی گذارم بدان امید که نسیم رهگذری شتابان بوی تو را بازآرد؛ یا برگرد و یا مرا
نیز بخوان که داشتن تو طراوتی روح افزا نثار آسمان بهشتی زندگی می کند.

گلدان سفالی که گوشه اتاق پر از تنهایی من خالی مانده است یادگار دوران از خاک برآمده بربادرفته ای است
که چون ساز شکسته ای فضای حزن انگیز زندگی را بوی غربت بخشیده است.

دیرزمانی است نه شعری سروده ام و نه داستانی از آهوها و پرستوها خوانده ام، شب هنگام که خواب بر
چشمانم پیروز می شود در شهر خوابهای قشنگ خیالی، عاشقانه در جست وجوی تو هستم چنانکه لبهای
سوخته از عطش، آب را؛ احساس می کنم در گوشه ای دور در این شهر رؤیایی در آن دوردستها مرا می پایی
و خود را از من پنهان می کنی و دوست داری همینطور در تمام شب با دیدگان کاوشگر خویش بگردم و آنگاه که
صبح نزدیک، سرمی رسد چشم می گشایم به امید آنکه خلوت اتاق را شکسته باشی و یا پشت درچوبی
این خانه سنگی، منتظر. اگر این چشم به راهی من نبود، دوست می داشتم هرآینه همان چشم برهم نهادن
برای خواب شبانگاهی، آغاز پرواز بلند پرترانه من باشد.

سراغ تو را بارها از پرندگان مهاجر گرفته ام، گاه آواره بیابانها شده ام و یا کنار چشمه ها و رودهای پرخروش،
نشسته و گریسته ام، خیال می کردم تو گمشده من هستی؛ آنگاه که درماندم یافتم که من گمشده تو هستم
با اینکه مرا می بینی و صدای پای مرا می شنوی.

کاش پیراهنی از تو برجای می ماند و بوی بهشت را از آن می شنیدم ولی نه پیراهنی و نه ردپایی و نه آواز زیبایی،
هیچ چیز به یادگار نگذاشتی، فقط دیدم که شتابان رفتی و شنیدم که دیگر هیچ خبری از تو نشنیدند و دریغ از فرصتی
که زخم پاهای پیاده تو را بوسه باران نکردم هنگامی که به معراج بی بازگشت عشق می رفتی ای کاش می دانستم
و یا به من بازگو می کردی که دیگر برنمی گردی. شاید در دم قالب تهی می کردم و با جانم به دنبالت راه می افتادم.
هرچند می دانستم که به گردپاهای برهنه پرشتابت هم نمی رسیدم.

گاهگاهی اتاق خلوت به هم ریخته من، چون زندان تنگ و تاریک و بی پنجره با من سخن می گوید: نه هم صحبتی دارد
و نه همنشینی، آری، گاهی پشت در این زندان، صدای پایی می آید، آرام آرام آرام تصورمی کنم که این صدا، پیام
رهایی من است و گاهی خیال آنکه شاید زندانی دیگری نیز می خواهد به من بپیوندد؛ می ترسم با این خیالها بگویند؛
«دیوانه»؛ دیوانه تلألؤ آفتاب سرزمین بیداری و نسیم پرجنب و جوشی که بوی عشق را در بیکرانگی این سرزمین جاری کند.
گاهگاهی خواسته ام به کاروانیان عشق بپیوندم و در نشانی هایی که احتمال نشان پای تو باشد، بنشینم و سجده کنم
ولی با آئینه ای زنگ زده و غبارگرفته، نتوانستم زیبایی ها را ببینم، پرواز پرنده ها را، سیرنشدن ماهیها را از آب، بارش باران
را، اشک یتیمان را، ناله پرسوز باد را، آه بیوه زنان را... و از سجده بازماندم.

زمانی دیگر خواسته ام پیش امام عاشقان بروم و سروها و کوهها را و اتصال شعاع آفتاب را به آفتاب به تماشا بایستم
و اتصال شدید روح مؤمن را با روح خدا بنگرم، سرهای بریده را، دستهای علمدار را، پرچم عشق را و سپس نامه ای بنویسم
و بگریم و بگویم: «تنها ماندم» شاید پاسخی بشنوم. سستی کردم و تماشا را ازمن گرفتند.

اگر صدای زنگ در به صدا درآید، بی درنگ به سوی درمی پرم، شاید توباشی و بوی بهشت را با خود آورده باشی ولی وقتی
می بینم پستچی است نخست یأس سراپای وجودم را آتش می زند و ناگاه به خیال آنکه نامه ای از تو رسیده باشد خوشحال
می شوم شاید مرا دعوت کرده باشی

جمعه یعنی یک غزل دلواپسی

جمعه یعنی گریه های بی کسی

جمعه یعنی روح سبز انتظار

جمعه یعنی لحظه ای بی قرار

بی قرار بی قراری های آب

جمعه یعنی انتظار آفتاب

جمعه یعنی ندبه ای در هجر دوست

جمعه خود ندبه گر دیدار اوست

جمعه یعنی لاله ها دلخون شوند

از غم او بیدها مجنون شوند

جمعه یعنی یک کویر بیقرار

ازعطش سرخ و دلش در انتظار

انتظار قطره ای باران عشق

تا فرو شوید از غم هجران عشق

جمعه یعنی بغض بی رنگ غز

ل هق هق بارانی چنگ غزل

زخمه ای از جنس غمبرتا دل

تا فرو شوداز غم هجران دل

جمعه یعنی روح سبز انتظار

 جمعه یعنی لحظه های بیقرار

***************

لحظه لحظه بوی ظهور می اید

عطر ناب گل حضور می اید

سبز مردی از قبیله عشق

ساده و سبز و صبور می اید

معنی برخی از کلمات

ادب : یعنی کمک به یک خانم زیبا در عبور از خیابان حتی اگر به کمک احتیاج نداشته باشد




ازدواج : قمار زندگی است و در قمار معمولا برد با کسی است که بیشتر تقلب کند




الکل : مایه گرانبهایی که همه چیز را محفوظ نگاه می دارد مگر اسرار را




اوراقچی : تنها موجودی که زنها را بهترین رانندگان دنیا میدان




ایده آل : شوهری که بتواند با زنش بهمان دقت و ملایمتی که در مورد اتومبیل تازه اش دارد



رفتار کند




زوج ایده آل : شوهر کر و زن لال




بوسه : تصادفی که فقط یک سیلی به آدم ضرر می زند




بیست سالگی : دورانی که پسر ها دنبال معشوقه می گردند دختر ها دنبال شوهر




چشم : عضویکه چشم چرانها با آن ارتزاق می کنند




خسیس : کسی که وقتی خانه اش آتش می گیرد برای اینکه پول تلفن ندهد



تا اداره آتش نشانی بدود




خوش بین : مردی که تصور کند وقتی زنی پای تلفن خداحافظی کند گوشی را خواهد گذاشت




دست : عضوی که در سینما نزد صاحبش بند نمی شود




دوران تجرد : دورانی که معمولا برای مردها بعد از ازدواج شروع می شود




رفیق : کسی که همیشه به شما مقروض است




سوءظن : سعی در دانستن چیزیکه بعدا" انسان آرزو می کند ای کاش آنرا نمی دانست




سینما : جایی که پشت سر شما حرف می زنند




عشق : دردسری که برای فراموش کردن آن باید عشق تازه تری پیدا کرد




سرخ پوست : مرد خوشبختی که وقتی زنش اورا می بوسد صورتش ماتیکی نمی شود




سنجاق قفلی : تنها قفلی که بدون کلید باز می شود




مرد مجرد : کسی که هنوز عیوبی دارد که خود نمی داند




معجزه : دختر خانمی که زنگ آخر جیم شود و به سینما نرود




موش : خانم هایی که نصفه شب به جیب شوهر هایشان شبیخون می زنند




هالو : شوهری که دستکش ظرفشویی را بجای اندازه دست خودش اندازه دست زنش بخرد