شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد.
در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش ، نداشتههاش رو از خدا طلب میکرد، انگاری با چشمهاش آرزو میکرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق میزد وقتی آن خانم، کفشها را به او داد.پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، میدانستم که با خدا نسبتی دارید!
حمید جان! اگر سوغاتی میدادی بعد از اینکه از مسافرت برگشتی میدونستی تو هم یکی از بستگان خدا میشدی؟
متاسفانه من هرچی سعی کردم نشد که از بندگان خدا باشم
خدا دوست و بستگان نداره همه ما بنده های اونیم و خدا کمال مطلق است
بابا حمید تو خیلی با احساسی ولی من نفهمیدم اخرش سبزه بودی یا سرخ و سفید
اگه سبزه بودم که به ناز میومدم(سبزه به ناز می اید)
اگه سرخ بودم که با دود علامت می دادم به دیگر سرخپوستان
سفیده مثل برفه راست راستی خیلی حرفه
نگرانتون شدم! کجا رفتین؟!
اومدیم نبودید

یعنی هر روز میایم نیستید
لابد فکر کردید یکی دیگه از دانشمندا را ترور کردن
نه من مخفی شدم
هنوز مخفی گاهمو پیدا نکردن
واااااااااااای چه لطیف و قشنگ
مرسی
نظر لطفتونه
زیبا وقشنگ بود .
به هزار بار شنیدنش هم می ارزه .