لیلی گفت: امانتی ات زیادی داغ است. زیادی تند است.
خاکستر لیلی هم دارد می سوزد، امانتی ات را پس می گیری؟
خدا گفت: خاکسترت را دوست دارم، خاکسترت را پس می گیرم.
لیلی گفت: کاش مادر می شدم، مجنون بچه اش را بغل می کرد.
خدا گفت: مادری بهانه عشق است، بهانه سوختن؛ تو بی بهانه عاشقی، تو بی بهانه می سوزی.
لیلی گفت: دلم زندگی می خواهد، ساده، بی تاب، بی تب.
خدا گفت: اما من تب و تابم، بی من می میری...
لیلی گفت: پایان قصه ام زیادی غم انگیز است، مرگ من، مرگ مجنون،
پایان قصه ام را عوض می کنی؟
خدا گفت: پایان قصه ات اشک است. اشک دریاست؛
دریا تشنگی است و من آبم، تشنگی و آب. پایانی از این قشنگتر بلدی؟
لیلی گریه کرد. لیلی تشنه تر شد.
خدا خندید.
سلام بازهم این داستانت قشنگه موفق باشی
یعنی خدا از اشکامون میخنده؟
شاید خنده ی خدا گریشه...
شایدم بر عکس...
کی میدونه!
خیلی زیبا بود حمید جان

میگم این لیلی هم چقدر پرو هستش هی از خدا چیز میز میخواد خوب همین که مجنون را عاشق ودیوانه خودش کرده بسش نیست ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دیگه اینکه چرا اینقدر تشنه اش میشه مگه کله پاچه خورده هی میگه آب میخوام
لیلی کیه
کیییییییییییه
الانم دقت میکنم اصلانم زیبا نبود خیلی هم خودخواه بوده این خانوم .............
حالا چی فکر کرده که لیلیه دیگه همه چی تمومه
موافقم
اصلا قشنگ نبود