فکر می کنید آن مرد چه کرد؟!
خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک ریخت ؟ نه.....
او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت : "خدایا ! می خواهی که اکنون چه کنم؟
مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود ، تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود :
مغازه ام سوخت ! اما ایمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد!
www.artooon.ir از سایت ما دیدن کنید
دیدن کردیم
سلام...خیلی خوبه آدم از این حس های قشنگ داشته باشه...خیلی
بله خیلی
اینا گریه ی شوقه
کاش ایمان ما هم برسه مثل اون مرده
ایمان من که از اون مرده بیشتره.شمارا نمیدونم
اول که خوندمش خودمو گذاشتم به جای طرف
من اگه بودم کم میوردم
نترس کم بیاری بقیشو خودم هستم
بعله قشنگ بود
شما هم داستان نوشتی
البته این حکایته
من حکایت نویسم.اینم داستان بود
سلام کاش ما هم میتونستیم اینجوری باشیم
شما نمیتونید ولی ما میتونیم.
کارش عالی بود
کارشما هم عالیه
کسی خونه نیست ؟
شما تشریف داشته باشید.تاچاییتونو بخورید من میرسم.
حالا اگه ما بودیم!!!!!!!!!!
زمین و زمان رو به هم می دوختیم که چرااااااااااااااااااااااا
این بلا باید سر من بیاد
شما شاید ولی من نه
سلام اتفاقا ما میتونیم شما نمیتونید
منم که همیتو گفتم
اتفاقا ما میتونیم شما نمیتونید
میگم توجه کردی جنبه نداری ازت تعریف بشه؟


امیدوارم همیشه ایمانت بیشتر از قبل بشه
کیییییه
منم امیدوارم