از اینجا تا همان جایی که انتهای زمین مینامندش
ایستادهام و ذکر میگویم
به خیال خراب نکردن پلهای پشتسرت!
به خیال اینزمان
که کاش تمام شود
و بهار
که اینبار دلام میخواهد
انتظارش را چوبخط کنم بهروی تنهاییهای پشت پنجرهام!
اینجا یا آنجا
توفیری ندارد وقتی دلات اینجاست
وقتی تمام خاطراتات قد میکشند در اتاقام
وقتی بیتاب میشوم به چشمان نمناکات
و مسح میکنم رد دستانات را بهروی دستانام
و لرزش سکوتام که مرا بهیاد باکرگی انگشتانات میاندازند
وقتی قرار بر جنگیدن است و آمدن
قرار بر گرهزدن است و ماندن
دیگر چرا بیتاب صبوری نکردن باشم؟
میایستم تا این انار صبوری از کف دهد
ترک بخورد
و سرخی خوابهایش را
به رخ رویاهای بیرنگ و روی هر شب ِ
دستان ِ هرجایی رانده شده
بکشد!
من آموختهام
در پس تمامی لحظهها
دمی باید سکوت کرد
به احترام تمامی لحظههایی که فرصت جوانهزدن نداشتند!
من ذکر میگویم برای آشفته نشدن خیالات
برای خورشید که روشن کند آسمان زندگانیات
و برای ستارهها
که هر شب به دعا بنشینند برای سبزی فردایت
کاری از من بر نمیآید جز ذکر گقتن و صبوری کردن
لبخند بزن
میگویند جایی میان تمامی دلخوشیها
دستی ایستاده است و فردا خیرات میکند!