فردا حتما...
ناز گل را بکشیم
حق به شب بو بدهیم
و نخندیم دیگر
به ترکهای دل هر گلدان!
و به انگشت نخی خواهیم بست...
تا فراموش نگردد فردا
زندگی شیرین است!
زندگی باید کرد....
و بدانم که شبی
خواهم رفت
و شبی هست که نباشد پس از آن
فردایی
به کجای هستی داری منزل ؟
کنار که هستی ؟
شادی یا غمگین ؟
آیا تو هم مثل من بیتابی ؟
مثل من بی جانی ؟
من تو را نمیبینم !
آیا تو مرا میبینی ؟
چشمان من ملتمس دیدن توست !
گوشهایم در جستجوی آهنگ صدای توست !
مرا تحمل تا به کی ؟
بی تو مردم !
میگویند تو رفتی !
آیا موقع رفتن اشکهای مر ا دیدی ؟
بگو آیا صدای فریا د بمان مرا شنیدی ؟
باور ندارم رفتنت را بی تو بودن را !
هیچ گاه نمیدانستم روزی فرا خواهد رسید
که اجازه دیدن تو ر ا نداشته باشم
و محتاج صدای پای قاصدی باشم
که خبر از تو آورد !
نیستی که ببینی بی تو پر پر زدنم را !
مرا به حال چه کسی رها کردی ؟
چگونه دل بریدی ؟
بدان خسته ام بی تو !
خیلی زود در قاب خاطره ی دل نشستی !
همه گویند تو خاطره ای و
یادی ست از تو برای من !
باید بگویم تا نفس دارم و از نفس افتم
و تا وجودی از وجودم را خداوند یکتا باقی گذارد
هرگز تو را فراموش نخواهم کرد و
هر گاه نام تو را می شنوم
تمام وجودم در هر لحظه خواهد مرد !
تو همیشه هستی کنار من...