خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چالهای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله ی ایرانیان. خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگماردهاند؟»گفت:....
میدانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.»خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند...» نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند خود بهتر از هر نگهبانی پایش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم!
باز باران!
او که او را می خواست به تو می اندیشد
از نگاهش پیداست به تو می اندیشد
در سکوت دفتر قلمش می لرزد
تو حواست هرجاست به تو می اندیشد
مادرم خوشبخت است به خودش می بالد
پسرش مدتهاست به تو می اندیشد
پل عابر خیره به خیابان مانده
در روانش غوغاست به تو می اندیشد
خانه وقتی خالیست پنجره بارانیست
استکانم تنهاست به تو می اندیشد
کودکی با لبخند مادرش را بوسید
خواب نازش گویاست به تو می اندیشد
از خودم می پرسم چه کسی می فهمد
ماه وقتی زیباست به تو می اندیشد