اگر گفت و لطف آدمی برای رهایی از تنهایی است
اگر نوشتن واگویه ها چراغی فراسوی دلتنگی است
و اگر شما می خوانید
من گفتم ، نوشتم که بدانید
آن چه را که زندگی کرده ام
نخواستم مثل کسی باشم
یا از آن روزگاری که سپری شد
تنها خواستم
در قیل و قال بی امان ثانیه ها
خودم باشم
شهر من کاشان نیست
شهر من گم شده است
من با تاب من با تب
خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام
من در این خانه به گم نامی نمناک علف نزدیکم
من صدای نفس باغچه را می شنوم
وصدای ظلمت را وقتی از برگی میریزد
وصدای سرفه روشنی از پشت درخت
و صدای صاف باز و بسته شدن پنجره تنهایی
و صدای پاک ،پوست انداختن مبهم عشق
متراکم شدن ذوق پریدن دربال
و ترک خوردن خودداری روح
من صدای قدم خواهش را میشنوم
وصدای پای قانونی خون را در رگ
من به آغاز زمین نزدیکم....
به هر حال …
استان از اون جایی شروع میشه که …
ظهر یکی از روزهای رمضان بود ….حسین حلاج همیشه برای جزامی ها غذا می برده و اون روز هم …داشت از خرابه ایی که بیماران جزامی توش زندگی می کردند می گذشت ….جزامی ها داشتند ناهار می خوردند …ناهار که چه ؟ ته مونده ی غذاهای دیگران و و چیزهایی که تو اشغال ها پیدا کرده بودند و چند تکه نان…یکی از اون ها بلند میشه به حلاج می گه : بفرما ناهار !
- مزاحم نیستم ؟
- نه بفرمایید.
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
گر بیایی دهمت جان ور نیایی کشدم غم
من که بایست بمیرم چه نیایی چه بیایی