دیروز بلاخره وامم جور شد میخوام ماشینمو عوض کنم امروز ماشینمو می برم نمایشگاه ماشین که بفروشمش و یه ماشین نو ثبت نام کنم.4 سال پیش همچین روزی ماشین خریدم .40روز باید تو نوبت باشم 40 روز بدون ماشین

شنبه هفته دیگه هم باید برم دوره

دوره تخصصی ماشین آلات .هتل ورزش

لااقل خوبه یه هفته کمتر بخاطر بی ماشینی اذیت میشم.ماه رمضون هم که جایی نمیشه رفت .بنظرم فرصت خوبیه برای بی ماشین موندن.هرچند از انتظار بدم میاد


همه چیز

آموخته‌ام که خداوند

 همه چیز را در یک روز نیافرید.

پس چه چیز باعث شد

که من بیندیشم می‌توانم همه چیز

 را در یک روز به دست بیاورم.


مشکلات

مشکلات زندگی مانند

جدول کلمات متقاطع هستند

برای حل آنها باید ابتدا سراغ

مشکلات کوچک رفت

گاهی مشکلات بزرگ خود به خود

حل میشوند گاهی مشکلات

 نقطه تلاقی دارند

گاهی به هم وابسته اند

پرواز

پرنده بر شانه‌های انسان نشست. انسان با تعجب روبه‌ پرنده کرد و گفت: اما من درخت نیستم. تو نمی‌توانی روی شانه‌های من آشیانه بسازی.
پرنده گفت: من فرق درخت‌ها و آدم‌ها را خوب می‌دانم اما گاهی پرنده‌ها و انسان‌ها را اشتباه می‌گیرم.

انسان خندید و به نظرش این بزرگ‌ترین اشتباه ممکن بود.
پرنده گفت: راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟
انسان منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید.
پرنده گفت: نمی‌دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است. انسان دیگر نخندید.
انگار ته‌ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد؛ چیزی که نمی‌دانست چیست. شاید یک آبی دور، یک اوج دوست داشتنی.
پرنده گفت: غیر از تو پرنده‌های دیگری را هم می‌شناسم که پر زدن از یادشان رفته است. درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است اما اگر تمرین نکند، فراموشش می‌شود.
پرنده این را گفت و پر زد. انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشم‌اش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد.
آن‌وقت خدا بر شانه‌های کوچک انسان دست گذاشت و گفت:‌یادت می‌آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود اما تو آسمان را ندیدی. راستی عزیزم، بال‌هایت را کجا گذاشتی؟
انسان دست بر شانه‌هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد.
آن‌گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست