اینک قریب چهل روز از غروب غم فزای شهادت شقایقها میگذرد؛ و اینک از صدای نحص شلاق خزان بر پیکر آلالهها، اربعینی میگذرد و اسارت، سیلی، غربت، فریاد و بیدارگری سهم حاملان پیغام قاصدک های عترت و عظمت شد.
از آن روز تا امروز چهل روز در سوگ ابرمردی نشستیم که حیات اسلام مدیون رگهای پاره پاره اوست. قصه سر و نیزه، قصه لبهای خونین و قرآن، قصه سیلی و صورت گلگون کودک غمگین و تمام حقیقت هایی که هر سال از پرده چشمان ما می گذرد را شنیده ایم.
اربعینی با دختر کوچک حسین (ع) مهر را در آغوش گرفتیم، ناله زدیم، درد دلها گفتیم و شکوهها روانه کردیم. اربعینی از عمق جان، فریاد یا حسین کشیدیم، بر سینه زدیم و خنده را حرام کردیم.
زمستان است .
هوا تاریک و درد ِ آسمان سنگین ،
مداوم برف می آید .
تمام کوچه ها مسدود ،
رفتن، آمدن، محدود ،
در هر خانه، آتش گشته عطر آگین
کسی بیرون نمی آید.
فرو رفته ست پا در برف ،
لب وا مانده از یک حرف ،
سرما سخت و بی طاقت
چه تدبیر این زمان، باید !
زمین، بی رحم و ظالم، برنمی دارد ز پای ناتوانم دست .
هوا مه پوش، سوز ِ زخم ِ درد آلوده در آغوش ؛
تمام مِهر ها مُرده ،
زمستان است .
زمستان است
ستاره هایخ زده اند
آفتاب یخ زده
من نیز هم
قندیل دلتنگی
ازناودان احساس آویزان است
سردرگریبان است
ماننددرد
مانندمن
برف می بارد
درکنارش غم
شاخه ی امیدمی شکند
همچون دل من
زمستان است
گل یخ می گوید
شایدخداهم اززمین
ازماگریزان است
من می گویم
من نیز هم
مانیزهم
زمستان است... ...
می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
نیست یک دم شکند خواب به چشم کس ولیک
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند
نگران با من ایستاده سحر
صبح می خواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر
در جگر لیکن خاری
از ره این سفرم می شکند
نازک آرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم می شکند
دستها می سایم
تا دری بگشایم
بر عبث می پایم
که به در کس آید
در و دیوار به هم ریخته شان
بر سرم می شکند
می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
مانده پای ابله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها
کوله بارش بر دوش
دست او بر در می گوید با خود
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم میشکند
یک نفر در آب دارد می سپارد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که میدانید
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بیهوده میپندارید
که گرفتستید دست ناتوان را
تا توانایی بهتر را پدید آرید
آن زمان که تنگ میبندید
بر کمرهاتان کمر بند
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان قربان
!ای آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!نان به سفره جامه تان بر تن
یک نفر در آب می خواند شما را
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
باز میدارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابیش افزون
می کند زین آبها بیرون
گاه سر گه پا
ای آدمها
!او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید
می زند فریاد و امید کمک دارد
ای آدمها که روی ساحل آرام در کار تماشایید
!موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جا افتاده بس مدهوش
می رو نعره زنان .وین بانگ از دور می آید
"
:ای آدمها"...و صدای باد هر دم دلگزارتر
در صدای باد بانگ او رهاتر
از میان آبهای دور و نزدیک
باز در گوش می آید این نداها
:ای آدمها.........."