لره میره غارحرا،جبرئیل بهش میگه: اقراء؟
لره میگه یعنى چى؟
جبرئیل میگه
یعنى بخوان!
لره میگه: بارون بارون بارون هى...
زن به شوهرش میگه : تو هندوستان یک زن رو به قیمت یک گوسفند فروختند.. به نظر تو این بی انصافی نیست؟؟؟ شوهره میگه : نه اگه زن خوبی باشه می ارزه...
روزی دو دوست (از اون دوستای چندین و چند ساله ) در جنگل قدم می زدند.
ناگهان شیری در مقابل آنها ظاهر شد!
یکی از آنها
سریع کفش ورزشی اش را از کوله پشتی بیرون آورد و پوشید.
دیگری
پوزخندی زد و گفت: بی جهت آماده نشو ،هیچ انسانی نمی تواند از شیر سریعتر بدود
.
دوست اولی به دومی
گفت : قرار نیست از شیر سریعتر بدوم کافیست از تو سریعتر بدوم...
حضور هیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست.خداوند در هر حضور، رازی نهان کرده برای کمالِ ما.خوش آن روزی که دریابیم رازِ این حضور را