پدری با پسری گفت به قهر |
که تو آدم نشوی جان پدر |
حیف از آن عمر که ای بی سروپا |
در پی تربیتت کردم سر |
دل فرزند از این حرف شکست |
بی خبر از پدرش کرد سفر |
سحرگاهان به قصد روزه داری |
شدم بیدار از خواب و خماری |
برایم سفره ای الوان گشودند |
به آن هرلحظه ای چیزی فزودند |