افسانه

در شب تیره ، دیوانه ای که او
دل به رنگی گریزان سپرده
در دره ی سرد و خلوت نشسته
همچو ساقه ی گیاهی فسرده
می کند داستانی غم آور
در میان بس آشفته مانده
قصه ی دانه اش هست و دامی
وز همه گفته ناگفته مانده
از دلی رفته دارد پیامی
داستان از خیالی پریشان
ای دل من ، دل من ، دل من
بینوا ، مضطرا ، قابل من
با همه خوبی و قدر و دعوی
از تو آخر چه شد حاصل من
جز سر شکی به رخساره ی غم ؟
آخر ای بینوا دل ! چه دیدی
که ره رستگاری بریدی ؟
مرغ هرزه درایی ، که بر هر
شاخی و شاخساری پریدی
تا بماندی زبون و فتاده ؟
می توانستی ای دل ، رهیدن
گر نخوردی فریب زمانه
آنچه دیدی ، ز خود دیدی و بس
هر دمی یک ره و یک بهانه
تا تو ای مست ! با من ستیزی
تا به سرمستی و غمگساری
با فسانه کنی دوستاری
عالمی دایم از وی گریزد
با تو او را بود سازگاری
مبتلایی نیابد به از تو
افسانه : مبتلایی که ماننده ی او
کس در این راه لغزان ندیده
آه! دیری است کاین قصه گویند
از بر شاخه مرغی پریده

مقصر نبودی

مقصر نبودی
 
 
عاشقی یاد گرفتنی نیست
 
هیچ مادری گریه را به کودکش یاد نمی دهد
 
عاشق که بودی
 
دستِ کم
 
تَشَری که با نگاهت می زدی
 
دل آدم را پاره نمی کرد
 
مهم نیست
 
من که برای معامله نیامده ام
 
اصل مهم این است
 
که هنوز تمام راه ها به تو ختم می شوند
 
وتو در جیب هایت تکه هایی از بهشت را پنهان کرده ای
 
نوشتن
 
فقط بهانه ای است که با تو باشم
 
اگر چه
 
این واژه های نخ نما قابل تو را ندارند...

یا مَنْ اِسْمُهُ دَوآءٌ


یا مَنْ اِسْمُهُ دَوآءٌ وَ ذِکْرُهُ شِفآءٌ یا مَنْ یَجْعَلُ الشِّفاءَ فیما یَشاءُ مِنَ الاَْشْیاءِ