دیروز پیشاهنگان قلبم شکست خوردند
و امروز
لشکریان احساسم
فردابا تمام قوای عشقم
به سراغش خواهم رفت
تا شاید دروازه های قلعه ی دلش را
بگشایم
######################
و شب
از خوابهای بی صدا
رویید
####################
سفر ادامه دارد و من
در امتداد جادهه مسکون راه در خوابم
####################
در آغاز
آدم بود
و دو چشم
و هیچ
وبعد حوا
و دو نگاه
و عشق
################
جمعه هیم را به هم چسب میزنم
تا همیشه
برای آمدنت وقت باشد
تاریخ اینچنین مینویسد که روزی شمس وارد مجلس مولانا میشود. در حالی که مولانا در کنارش چند کتاب وجود داشت. شمس از او میپرسد این که اینها چیست؟ مولانا جواب میدهد قیل و قال است. شمس میگوید و ترا با اینها چه کار است و کتابها را برداشته در داخل حوضی که در آن نزدیکی قرار داشت میاندازد. مولانا با ناراحتی میگوید ای درویش چه کار کردی برخی از اینها کتابها از پدرم رسیده بوده و نسخه منحصر بفرد میباشد. و دیگر پیدا نمیشود؛ شمس تبریزی در این حالت دست به آب برده و کتابها را یک یک از آب بیرون میکشد بدون اینکه آثاری از آب در کتابها مانده باشد. مولانا با تعجب میپرسد این چه سرّی است؟ شمس جواب میدهد این ذوق وحال است که ترا از آن خبری نیست. از این ساعت است که حال مولانا تغییر یافته و به شوریدگی روی مینهد و درس و بحث را کناری نهاده و شبانه روز در رکاب شمس تبریزی به خدمت میایستد. و به قول استاد شفیعی کدکنی تولدی دوباره مییابد
ما ز یاران چشم یاری داشتیم | خود غلط بود آن چه می پنداشتیم | |
تا درخت دوستی بر کی دهد | حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم | |
گفت و گو آیین درویشی نبود | ور نه با تو ماجراها داشتیم | |
شیوه چشمت فریب جنگ داشت | ما ندانستیم و صلح انگاشتیم | |
گلبن حسنت نه خود شد دلفروز | ما دم همت بر او بگماشتیم | |
نکتهها رفت و شکایت کس نکرد | جانب حرمت فرونگذاشتیم | |
گفت خود دادی به ما دل حافظا | ما محصل بر کسی نگماشتیم |
پدر روزنامه می خواند، اما پسر کوچکش مدام مزاحمش می شد. حوصله پدر سر رفت و صفحه ای از روزنامه را که نقشه جهان را نمایش می داد جدا و قطعه قطعه کرد و به پسرش داد و گفت:
بیا کاری برایت دارم. یک نقشه دنیا به تو می دهم، ببینم می توانی آن را دقیقا همان طور که هست بچینی؟
و دوباره به سراغ روزنامه اش رفت؛ می دانست پسرش تمام روز گرفتار این کار است. اما یک ربع ساعت بعد، پسرک با نقشه کامل برگشت.
پدر با تعجب پرسید: مادرت به تو جغرافی یاد داده؟
پسر جواب داد: جغرافی دیگر چیست؟ اتفاقا پشت همین صفحه، تصویری از یک آدم بود. وقتی توانستم آن آدم را دوباره بسازم، دنیا را هم دوباره ساختم!