یه وقتایی پیش میاد که
حس میکنی باید سرتو بگذاری زمین و بمیری
اما نمی میری
و فقط آه میکشی
موسیقی عجیبی ست مرگ بلند می شوی و چنان آرام و نرم می رقصی که دیگر هیچکس تو را نمی بیند
من،مرگ را زیسته اممرگ را دیده ام مندر دیداری غمناکمن مرگ را به دست سوده اممن مرگ را زیسته امبا آوازی غمناکغمناکوبه عمری سخت دراز و سخت فرسایندهآه!بگذاریدم!بگذاریدم!اگر مرگهمه آن لحظه ای آشناست که ساعت سرخاز تپش باز می ماندوشمعی که به رهگذر بادمیان نبودن و بودندرنگی نمی کندخوشا آن دم که زن واربا شادترین نیاز تنمبه آغوشش کشمتا قلببه کاهلی از کار باز ماندونگاه چشمبه خالی های جاودانه بر دوختهوتن عاطلدردا!دردا که مرگنه مردن شمعو نه باز ماندن ساعت استنه استراحت آغوش زنیکه در رجعت جاودانه بازش یابینه لیموی پر آبی که می مکیتا آن چه به دور افکندنی ستتفاله یی بیش نباشدتجربه یی است غم انگیزغم انگیزبه سالها و به سالها و به سالهاوقتی که گرداگرد تو را مرده گانی زیبا فراگرفته اندیا محتضرانی آشناکه تو را بدیشان بسته اندبا زنجیر های رسمی شناسنامه هاواوراق هویتو کاغذهایی که از بسیاری تمبرها و مهرهاومرکبی که خوردشان رفته استوقتی که به پیراهن توچانه هادمی از جنبش باز نمی ماندبی آنکه از تمامی صداهایک صدا آشنای تو باشدوقتی که دردها از حسادتهای حقیر بر نمی گذردوپرسش ها همهدر محور روده ها استآری،مرگانتظاری خوف انگیزستانتظاری که بی رحمانه به طول می انجامدمسخی است دردناککه مسیح راشمشیر به کف می گذارددر کوچه های شایعهتا به دفاع از عصمت مادر خویش برخیزدوبودا رابا فریادهای شور و شوق هلهله هاتا به لباس مقدس سربازی در آیدیا دیو ژن رابا یقه ی شکسته وکفش برقیتا مجلس را به قدوم خویش مزین کنددر ضیافت شام اسکندرمن مرگ را زیسته امبا آوازی غمناکغمناکوبه عمری سخت دراز و سخت فرساینده
موسیقی عجیبی ست مرگ
بلند می شوی
و چنان آرام و نرم می رقصی
که دیگر هیچکس تو را نمی بیند
من،مرگ را زیسته ام
مرگ را دیده ام من
در دیداری غمناک
من مرگ را به دست سوده ام
من مرگ را زیسته ام
با آوازی غمناک
غمناک
وبه عمری سخت دراز و سخت فرساینده
آه!
بگذاریدم!
بگذاریدم!
اگر مرگ
همه آن لحظه ای آشناست که ساعت سرخ
از تپش باز می ماند
وشمعی که به رهگذر باد
میان نبودن و بودن
درنگی نمی کند
خوشا آن دم که زن وار
با شادترین نیاز تنم
به آغوشش کشم
تا قلب
به کاهلی از کار باز ماند
ونگاه چشم
به خالی های جاودانه بر دوخته
وتن عاطل
دردا!
دردا که مرگ
نه مردن شمع
و نه باز ماندن ساعت است
نه استراحت آغوش زنی
که در رجعت جاودانه بازش یابی
نه لیموی پر آبی که می مکی
تا آن چه به دور افکندنی ست
تفاله یی بیش نباشد
تجربه یی است غم انگیز
غم انگیز
به سالها و به سالها و به سالها
وقتی که گرداگرد تو را مرده گانی زیبا فراگرفته اند
یا محتضرانی آشنا
که تو را بدیشان بسته اند
با زنجیر های رسمی شناسنامه ها
واوراق هویت
و کاغذهایی که از بسیاری تمبرها و مهرها
ومرکبی که خوردشان رفته است
وقتی که به پیراهن تو
چانه ها
دمی از جنبش باز نمی ماند
بی آنکه از تمامی صداها
یک صدا آشنای تو باشد
وقتی که دردها از حسادتهای حقیر بر نمی گذرد
وپرسش ها همه
در محور روده ها است
آری،مرگ
انتظاری خوف انگیزست
انتظاری که بی رحمانه به طول می انجامد
مسخی است دردناک
که مسیح را
شمشیر به کف می گذارد
در کوچه های شایعه
تا به دفاع از عصمت مادر خویش برخیزد
وبودا را
با فریادهای شور و شوق هلهله ها
تا به لباس مقدس سربازی در آید
یا دیو ژن را
با یقه ی شکسته وکفش برقی
تا مجلس را به قدوم خویش مزین کند
در ضیافت شام اسکندر
من مرگ را زیسته ام
با آوازی غمناک
غمناک
وبه عمری سخت دراز و سخت فرساینده