خوش به حال باد
گونه هایت را لمس می کند
و هیچ کس از او نمی پرسد که با تو چه نسبتی دارد!
کاش مرا باد می آفریدند
تو را برگ درختی خلق می کردند؛
عشق بازی برگ و باد را دیده ای؟!
در هم می پیچند و عاشق تر می شوند...
همین خوبه که با اینکه چشاتو روی من بستی تو چندتا خاطره با من هنوزم مشترک هستی واسه من کافیه اینکه تو از من خاطره داری به یادشون که میفتی واسه من وقت می ذاری همین خوبه که با اینکه سراغ از من نمی گیری ولی تا حرف من می شه یه لحظه تو خودت می ری
همین که یاد من کردی تشکرهمین که مرهم دردی تشکردر این دنیا که مردم بی وفایندهمین که باوفا هستی تشکر
من راز درختان کوچه را می دانم تو راه می روی بهار نو می شود و ساعت دوست داشتن با لبخند شکوفه ها به خواب رفته است آدم ها از یاد نمی روند یاد ها کهنه می شنود
آی آدمها، که در ساحل نشسته شاد و خندانید،یک نفر در آب دارد می سپارد جانیک نفر دارد که دست و پای دائم می زندروی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید،آن زمان که مست هستنداز خیال دست یابیدن به دشمن،آن زمان که پیش خود بیهوده پنداریدکه گرفتستید دست ناتوان راتا توانایی بهتر را پدید آرید،آن زمان که تنگ می بندیدبر کمرهاتان کمربند...در چه هنگامی بگویم؟یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان، قربان.آی آدمها که در ساحل بساط دلگشا دارید،نان به سفره جامه تان بر تن،یک نفر در آب می خواهد شما راموج سنگین را به دست خسته می کوبد،باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریدهسایه هاتان را ز راه دور دیده،آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابی اش افزون.می کند زین آب ها بیرونگاه سر، گه پا، آی آدمها!او ز راه مرگ این کهنه جهان را باز می پاید،می زند فریاد و اُمید کمک دارد.آی آدمها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!موج می کوبد به روی ساحل خاموش؛پخش می گردد چنان مستی بجای اُفتاده. بس مدهوشمی رود، نعره زنان این بانگ باز از دور می آید،آی آدمها!و صدای باد هر دم دلگزاتر؛در صدای باد بانگ او رها تر،از میان آبهای دور و نزدیکباز در گوش این نداها،آی آدمها!
همین خوبه که با اینکه چشاتو روی من بستی
تو چندتا خاطره با من هنوزم مشترک هستی
واسه من کافیه اینکه تو از من خاطره داری
به یادشون که میفتی واسه من وقت می ذاری
همین خوبه که با اینکه سراغ از من نمی گیری
ولی تا حرف من می شه یه لحظه تو خودت می ری
همین که یاد من کردی تشکر
همین که مرهم دردی تشکر
در این دنیا که مردم بی وفایند
همین که باوفا هستی تشکر
من راز درختان کوچه را می دانم
تو راه می روی
بهار نو می شود
و ساعت دوست داشتن
با لبخند شکوفه ها به خواب رفته است
آدم ها از یاد نمی روند
یاد ها کهنه می شنود
آی آدمها، که در ساحل نشسته شاد و خندانید،
یک نفر در آب دارد می سپارد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید،
آن زمان که مست هستند
از خیال دست یابیدن به دشمن،
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوان را
تا توانایی بهتر را پدید آرید،
آن زمان که تنگ می بندید
بر کمرهاتان کمربند...
در چه هنگامی بگویم؟
یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان، قربان.
آی آدمها که در ساحل بساط دلگشا دارید،
نان به سفره جامه تان بر تن،
یک نفر در آب می خواهد شما را
موج سنگین را به دست خسته می کوبد،
باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده،
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابی اش افزون.
می کند زین آب ها بیرون
گاه سر، گه پا، آی آدمها!
او ز راه مرگ این کهنه جهان را باز می پاید،
می زند فریاد و اُمید کمک دارد.
آی آدمها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!
موج می کوبد به روی ساحل خاموش؛
پخش می گردد چنان مستی بجای اُفتاده. بس مدهوش
می رود، نعره زنان این بانگ باز از دور می آید،
آی آدمها!
و صدای باد هر دم دلگزاتر؛
در صدای باد بانگ او رها تر،
از میان آبهای دور و نزدیک
باز در گوش این نداها،
آی آدمها!