حدود 20 روز میشه چیزی ننوشتم (اما هنوز نمردم ای تنبل ای تنبل تکون بخور این تنبل).واقعا بی ماشینی سخته.عملا فلج شدم.تو قرعه کشی برا مشهد اسمم دراومده ولی بخاطر نداشتن ماشین کنسلش کردم.قسمت بشه اخرای شهریورماه میرم .
دیشب دوباره نتمو شارژ کردم.
دشتهایی چه فراخ!
کوههایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی میآمد!
من در این آبادی، پی چیزی میگشتم:
پی خوابی شاید،
پی نوری، ریگی، لبخندی.
پشت تبریزیها
غفلت پاکی بود، که صدایم میزد.
پای نیزاری ماندم، باد میآمد، گوش دادم:
چه کسی با من، حرف میزند؟
سوسماری لغزید.
راه افتادم.
یونجهزاری سر راه.
بعد جالیز خیار، بوتههای گل رنگ
و فراموشی خاک.
لب آبی
گیوهها را کندم، و نشستم، پاها در آب:
"من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است!
نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه.
چه کسی پشت درختان است؟
هیچ، میچرخد گاوی در کرد.
ظهر تابستان است.
سایهها میدانند، که چه تابستانی است.
سایههایی بیلک،
گوشهیی روشن و پاک،
کودکان احساس! جای بازی اینجاست.
زندگی خالی نیست:
مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست.
آری
تا شقایق هست، زندگی باید کرد.
در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بیتابم، که دلم میخواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه.
دورها آوایی است، که مرا میخواند."
من تا حالا مشهد نرفتم!شانستو میدادی به من
شما که به مشهد نزدیکترید. با این حال یه من نوبت مشهدمو میدم بهت یا تو ماشینت بده به من باهاش برم مشهد
در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بیتابم، که دلم میخواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه.
دورها آوایی است، که مرا میخواند.
کاش واقعا اینطوری باشه
دل آدمی که چیزی توش باشه شبیه همین هایی که سهراب گفته، دیگه نمی میره... حس می کنه حتی دل داره
اما گاهی آدم رجوع می کنه به دلش و می بینه بی تابیه هست اما چیزی نیست، چیزی شبیه همون بیشه ی نور یا خواب دم صبح یا حتی امید!
عیدتون مبارک...
والا شمارو نمیدونم، من اهل کرجم ماشینم ندارم
ایشالله شما هم ماشین دار میشید