خیانت واژه ی تلخی ست ، حقیقتی زهرآگین ،
فرود دشنه، پی در پی ، بر پیکره ی دوستت دارمها ،
هرگز تبرئه ای نیست
آنکه را که را چنین به کشتن قلب آهنگین عشق برخاست
و دلی را که پژمرد
…
جنایت کاری که یه ادم را کشته بود در حال فرار و اوارگی ...
با لباس ژنده و پر گرد و غبار و دست و روی کثیف خسته و کوفته به یه دهکده رسید...
چند روزی چیزی نخورده بود و بسیار گرسنه بود ...
او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد...
به خاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا ان را گدایی کند..
دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس میکرد که به یکباره پرتقال فروش را جلوی چشمش دید ... ادامه مطلب ...
خیلی راحت می شود از خیلی چیزها لذت برد، از خیلی چیزها که حواسمان بهشان
نیست، از چای و نبات توی پارک نزدیک خانه، از پیچیدن بوی قهوه ی یک عصر
جمعه، از هوای نیمه پاییزی روز شنبه، از دو نقطه لبخند ته یک اس ام اس
دوستانه یا حتی از پیغامهای هر روز و دلگرم کننده ی یک دوست ندیده ی راه
دور، از یک سوال تکراری که خوبی؟ بهتری؟ نگرانت بودم، از یک مواظب خودت باش
کوچک، از صدای مهربان مادر، از لبخند یک عابر، از نشستن روی یک نیمکت خالی
و فکر به این که دیروز تمام شد، فردا هم می گذرد، خیلی راحت می شود از
خیلی چیزها لذت برد. یادت باشد با ایشااله ماشااله و ای کاش ها گوجه ای که
کاشتی بادمجان نمیشود، همت تو هم مهم است، کاشته ات از آن مهمتر، پاییز فصل
کاشت است چیزهای خوب بکار، امید ،مهربانی ، دوستی، عشق، پاییز فصل عشق
است، عشق بکار...
امروز...
آرزو دارم
فاصله نباشد میان شما و تمام احساس های خوبتان
شما باشید و ...
!عشق باشد و ...
یک دنیا سلامتی !
و ...
" امضای خدا پای تمام آرزوهایتان"
باز آی که تا به خــــود نــیــازم بیـنی بـیــداری
شـــــــــبهای درازم بینـــی نی نی غلــطم که
خـود فراق تـو مرا کــی زنــده رها
کند که بازم بینــــی هر روز دلــم در
غــم تو زارتر اســت وز مــن دل بیرحــم تو بیزارتر اســت بگــذاشــتــیم
غـم تو نگـذاشــــــت مرا حقـا
که غــمــت از تو وفـادارتر است من بودم و دوش
آن بــت بنــــده نـواز از من هــمـه لابه بود و از وی همه ناز شب رفت و حدیـث
ما به پایان نرسید شـب را چــهگنه؟ حـدیـــث ما بود دراز دلتنگم و
دیــدار تو درمان من اســـت بی رنگ رخت زمانه زندان من است بر هیچ دلی مباد
و بر هـــیچ تنــــــی آنچه از غم هجران تو بر جان منســت ای نور دل و
دیــده و جانم چـــونی؟ وی آرزوی هـر دو جــهانم چـــونی؟ من بی لب لعــل
تو چنانم که مپرس تو بی رخ زرد مــن نــدانم چونـــی؟ انـدر دل بـی وفـا
غــم و مــاتــم باد آن
را کـه وفـــا نیست زعالــم کـم باد دیدی کــه مرا
هیــچ کسی یاد نکرد جــز غم که هـــزار آفرین بر غم باد در عشق توام نصیحـت
و پند چه سود زهراب چشیده ام مـرا قــند چه سـود گـویــند مرا
کــه بنــد بر پاش نهــــید دیوانه دل اســت پام بر بنــد چه سود دل در غـم
عـــشق مبتلا خواهـم کرد جان
را ســــپر تیر بلا خـــواهــم کرد عمری کـه نه در
عشق تو بگذاشته ام امروز
به خون دل قـضا خـــواهم کرد تـا بـا غم عشــــق
تو مرا کار افتاد بــیــچاره دلــم در غم بســـیار افتاد بسیار فــتـاده بود
اندر غــم عشــق امـــا نه چــنـین زار که این بار افتاد سودای
ترا بهــانه ای بــــس بــاشد مــدهوش تـرا ترانه ای بـــس
باشد در کــشتن ما چـه
می زنی تیر جفـا ما را ســـر تــازیانه ای بــس باشــد من درد ترا زدســـت
آسـان نـــدهم دل بر نــکنم زدوســت تا جـان ندهم از دوســت به
یـادگـار دردی دارم کان
درد به صد هزار درمان نــدهم