عـــــاشق”
را کـــه بــرعکــــس کنـــی می شــــود
“قـــشاع”
دهخــــدا را می شــناسی؟
لــــغت نــامه اش را کــــه بــاز کـــردم نـــوشته بود:
قــــشاع:
دردی که ادم را از درمـــــان مایــــوس میکند.
روسریت را سفت ببند لباسهایت پوشیده باشد...
آرایش نکن اگر راه دارد زیبا هم نباش دخترک پنهان کن خویش را...
اینجا ایران است...
در دانشگاه هزاران خواستگار داری ولی تنها خواستگار یک شبند...
در خیابان هزاران راننده ی شخصی داری امامقصد همه مکان خالیست و بس...
کمی که فکر کنی لرزه بر بدنت مینشیند...
سیراب شدن چشمها خیال باطل است...
از دید مردم اینجا اگر زشت باشی هرزه ای...
اگر زیبا باشی فاحشه ای...
اگر اجتماعی برخورد کنی میگویند خراب است ...
اگر سرد باشی میگویند قیمتش بالاست...
صداقت؟…. یادش گرامى…
غیرت؟….. به احترامش یک لحظه سکوت…
معرفت؟….. یابنده پاداش میگیرد…
مرام؟….. قطعه ی شهدا …
عشق؟ ….. از دم قسط…
واقـــعـــ ـا به کــــــجــ ـــــا چــــنــــ ـیـــــــن شـــــتـــ ــابــــ...
در یک مدرسه راهنمایی دخترانه در منطقه محروم شهر خدمت می کردم و چند سالی بود که مدیر مدرسه شده بودم…
قرار بود زنگ تفریح اول، پنج دقیقه دیگر نواخته شود و دانش آموزان به حیاط
مدرسه بروند.هنوز دفتر مدرسه خلوت بود و هیاهوی دانش آموزان در حیاط و گفت
وگوی همکاران در دفتر مدرسه، به هم نیامیخته بود.
در همین هنگام، مردی با ظاهری آراسته و سر و وضعی مرتب در دفتر مدرسه حاضر
شد و خطاب به من گفت:«با خانم… دبیر کلاس دومی ها کار دارم و می خواهم
درباره درس و انضباط فرزندم از او سؤال هایی بکنم.»
از او خواستم خودش را معرفی کند.
گفت:«من ‘گاو’ هستم! خانم دبیر بنده را می شناسند. بفرمایید گاو، ایشان متوجه می شوند.»
تعجب کردم و موضوع را با خانم دبیر که با نواخته شدن زنگ تفریح، وارد دفتر مدرسه شده بود، درمیان گذاشتم.
یکه خورد و گفت: «ممکن است این آقا اختلال رفتار داشته باشد. یعنی چه گاو؟ من که چیزی نمی فهمم…»
از او خواستم پیش پدر دانش آموز یاد شده برود و به وی گفتم:«اصلاً به نظر
نمی رسد اختلالی در رفتار این آقا وجود داشته باشد. حتی خیلی هم متشخص به
نظر می رسد.»
خانم دبیر با اکراه پذیرفت و نزد پدر دانش آموز که در گوشه ای از دفتر نشسته بود، رفت.
مرد آراسته، با احترام به خانم دبیر ما سلام داد و خودش را معرفی کرد: «من
گاو هستم!»- خواهش می کنم، ولی…- شما بنده را به خوبی می شناسید.من گاو
هستم، پدر گوساله؛ همان دختر۱۳ ساله ای که شما دیروز در کلاس، او را به
همین نام صدا زدید…
دبیر ما به لکنت افتاد و گفت: «آخه، می دونید…»- بله، ممکن است واقعاً
فرزندم مشکلی داشته باشد و من هم در این مورد به شما حق می دهم.ولی بهتر
بود مشکل انضباطی او را با من نیز در میان می گذاشتید. قطعاً من هم می
توانستم اندکی به شما کمک کنم.
خانم دبیر و پدر دانش آموز مدتی با هم صحبت کردند.گفت و شنود آنها طولانی،
ولی توأم با صمیمیت و ادب بود. آن پدر، در خاتمه کارتی را به خانم دبیر ما
داد و با خداحافظی از همه، مدرسه را ترک کرد.
وقتی او رفت، کارت را با هم خواندیم.
در کنار مشخصاتی همچون نشانی و تلفن، روی آن نوشته شده بود:«دکتر… عضو هیأت علمی دانشکده روانشناسی و علوم تربیتی دانشگاه