اشتباه


سخت است حرفت را نفهمند،
سخت تر این است که حرفت را اشتباهی بفهمند،

حالا میفهمم، که خدا چه زجری میکشد وقتی این همه آدم

حرفش را که نفهمیده اند هیچ؛

اشتباهی هم فهمیده اند.

احساس


تمنای آغوشی وحشی...
لذت لمس گناه...
و سوزش خیانت بوسه...
تو در کجای احساسم جا مانده ای؟
از من چه میخواهی؟
عشق در من لال
هوس در من کور
احساس در من کر شده است...
با تو از چه بگویم...
وقتی میسوزم از خاطره
پیچش پیچک وار تن هایمان...
وقتی دیوانه ام میکند حس
خیسی تنت در عشقبازیمان...

قضاوت


قبل از این که بخواهی در مورد من و زندگی من قضاوت کنی کفشهای من را بپوش و در راه من قدم بزن ... از خیابانها، کوهها و دشت هایی گذر کن که من کردم اشکهایی را بریز که من ریختم دردها و خوشیهای من را تجربه کن سالهایی را بگذران که من گذراندم روی سنگهایی بلغز که من لغزیدم دوباره و دوباره برپاخیز و مجدداً در همان راه سخت قدم بزن همانطور که من انجام دادم ... بعد ، آن زمان می توانی در مورد من قضاوت کنی ...

زندگی


زندگی خوردن و خوابیدن نیست
انتظار و هوس و دیدن و نادیدن نیست.

زندگی چون گل سرخی است

پر از خار و پر از برگ و پر از عطر لطیف.

یادمان باشد اگر گل چیدیم

عطر و برگ و گل و خار...

همه همسایه ی دیوار به دیوار همند.

زمانه


خسرو شکیبایی می گفت:

بعضی وقت ها یکی طوری می سوزونتت
که هزار نفر نمیتونن خاموشت کنن،

بعضی وقت ها یکی طوری خاموشت میکنه
که هزار نفر نمیتونن روشنت کنن.

زمانه ایست که خیلی چیزها آنطوری که بود یا باید باشد نیست