ترکه یه روباه مرده می بینه به خودش میگه خوب شد مرده وگرنه گولم می زد

به تو می اندیشم...........

ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم

چند وقت است که هر شب به تو می‌اندیشم


به تو آری به تو، یعنی به همان منظره دور

به همان سبز صمیمی، به همان باغ بلور

ادامه مطلب ...

داستان کوتاه زنی در فرودگاه

شبی در فرود گاه زنی منتظر پرواز بود و هنوز چندین ساعت به پروازش مانده بود . او برای گذراندن وقت به کتابفروشی فرودگاه رفت کتابی گرفت و سپس پاکتی کلوچه خرید و در گوشه ای از فرودگاه نشست . او غرق مطالعه کتاب بود که ناگام متوجه مرد کنار دستی اش شد که بی هیچ شرم حیایی یکی دو تا از کلوچه های پاکت را برداشت و شروع به خوردن کرد . زن برای جلوگیری از بروز ناراحتی مساله را نادیده گرفت

ادامه مطلب ...

داستان کوتاه مرد آرایشگر

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند.

وقتی به موضوع "خدا " رسیدند. آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد

ادامه مطلب ...

داستان کوتاه مرد هیزم شکن

هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده. شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت.
متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت دارد مثل یک دزد راه می رود مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ میکند. آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود.
اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد. زنش آن را جابه جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه را زیر نظر گرفت: و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود حرف می زند و رفتار می کند.