تمرین

مدت ها تمرین کرد تا همان آدمی شد که

همسرش،

دوست داشت شبیه او باشد.

و تازه،

آن وقت بود که فهمید،

همسرش

همان آدمی نیست که او انتظار داشت ،

باشد.

خولی و خر نامرد

روزی خولی از راهی می گذشت.
درختی پیدا کرد و زیر سایه آن کمی خوابید.
ناغافلی دزدی آمد و خرش را دزدید.
خولی وقتی از خواب بیدار شد و دید خرش نیست،
خورجینش را برداشت و به راه خودش ادامه داد
تا اینکه چشمش به خر دیگری افتاد که بدون صاحب بود.
آن را گرفت و کوله بارش را روی آن گذاشت و به راه خود ادامه داد
و با خودش گفت: خدا گر ز حکمت ببندد دری، ز رحمت گشاید در دیگری.
چند روز بعد صاحب خر پیدا شد و گفت: این خر مال من است.
خولی هم زیر بار نمی رفت و می گفت مال من است.
صاحب خر پرسید: خر تو نر بود یا ماده؟
خولی گفت: نر.
صاحب خر گفت: این خر ماده است.
خولی هم جواب داد: اما خر من، خر نامردی بود.

لیلی تشنه تر شد

لیلی گفت: امانتی ات زیادی داغ است. زیادی تند است.
خاکستر لیلی هم دارد می سوزد، امانتی ات را پس می گیری؟
خدا گفت: خاکسترت را دوست دارم، خاکسترت را پس می گیرم.
لیلی گفت: کاش مادر می شدم، مجنون بچه اش را بغل می کرد.
خدا گفت: مادری بهانه عشق است، بهانه سوختن؛ تو بی بهانه عاشقی، تو بی بهانه می سوزی.
لیلی گفت: دلم زندگی می خواهد، ساده، بی تاب، بی تب.
خدا گفت: اما من تب و تابم، بی من می میری...
لیلی گفت: پایان قصه ام زیادی غم انگیز است، مرگ من، مرگ مجنون،
پایان قصه ام را عوض می کنی؟

خدا گفت: پایان قصه ات اشک است. اشک دریاست؛
دریا تشنگی است و من آبم، تشنگی و آب. پایانی از این قشنگتر بلدی؟
لیلی گریه کرد. لیلی تشنه تر شد.
خدا خندید.

پدر مرا ببخش

شب از نیمه گذشته بود. پرستار به مرد جوانی که آن طرف تخت ایستاده بود و با نگرانی به پیرمـرد بیمار چشم دوخته بود نگاهی انداخت.
پیرمرد قبل از اینکه از هوش برود، مدام پسر خود را صدا می زد.
پرستار نزدیک پیرمرد شد و آرام در گوش او گفت: پسرت اینجاست، او بالاخره آمد.
بیمار به زحمت چشم هایش را باز کرد و سایه پسرش را دید که بیرون چادر اکسیژن ایستاده بود.
بیمار سکته قلبی کرده بود و دکترها دیگر امیدی به زنده ماندن او نداشتند.
پیرمرد به آرامی دستش را دراز کرد و انگشتان پسرش را گرفت. لبخندی زد و چشم هایش را بست.
پرستار از تخت کنار که دختری روی آن خوابیده بود، یک صندلی آورد تا مرد جوان روی آن بنشیند. بعد از اتاق بیرون رفت. در حالی که مرد جوان دست پیرمرد
را گرفته بود و به آرامی نوازش می داد.
نزدیک های صبح حال پیرمرد وخیم شد. مرد جوان به سرعت دکمه اضطراری را فشار داد.
پرستار با عجله وارد اتاق شد و به معاینه بیمار پرداخت ولی او از دنیا رفته بود.
مرد جوان با ناراحتی رو به پرستار کرد و پرسید: ببخشید، این پیرمرد چه کسی بود؟!
پرستار با تعجب گفت: مگر او پدر شما نبود؟!
مرد جوان گفت: نه، دیشب که برای عیادت دخترم آمدم برای اولین بار بود که او را می دیدم.
بعد به تخت کناری که دخترش روی آن خوابیده بود، اشاره کرد.
پرستار با تعجب پرسید: پس چرا همان دیشب نگفتی که پسرش نیستی؟
مرد پاسخ داد: فهمیدم که پیرمرد می خواهد قبل از مردن پسرش را ببیند، ولی او نیامده بود. آن لحظه که دستم را گرفت، فهمیدم که او آن قدر بیمار است که نمی تواند من را از پسرش تشخیص دهد. من می دانستم که او در آن لحظه چه قدر به من احتیاج دارد…

پدران و پسران

Quantcast

مردی برای این که فرزندانش از درس عقب نمانند و وقت خود را مدام پای اینترنت نگذرانند، تصمیم می گیرد ساعاتی که در خانه نیست، “مدم” ADSL را پنهان کرده و از دسترس بچه ها دور نگه دارد. برای همین، دور از چشم بچه ها، آن را داخل کیف “سامسونت” رمز دار خود می گذارد. بچه ها (دو پسر ۱۷ و ۱۰ ساله) در جستجوی “مدم”، کیف را پیدا می کنند و تشخیص می دهند که حاوی چیزی است. پسر ۱۰ ساله به پدر زنگ می زند و می گوید: پدر فکر کردی با کی طرفی؟ ما کیف را باز کرده و مدم را پیدا کردیم. هم زمان، صدای بشکن پسر ۱۷ ساله هم میاد که از بازی اینترنی و سرعت و … صحبت می کند! پدر مظلومانه تسلیم شده و با عصبانیت گوشی را قطع می کند. نیم ساعت بعد مجددا پسر ۱۰ ساله زنگ می زند و می گوید: پدر نگران نباش، ما مدم را می خواهیم سر جایش بگذاریم، فقط رمزش را بگو تا کیفت بیش از این خراب نشود. پدر بیچاره هم رمز را می گوید و می شنود که پسر بشکن زنان می گوید: خوب حالا با دونستن رمز و تایید شما که مدم توی کیفه، با اجازه ات تازه میریم سراغ اون!!!!