من که میدونم منظورش چی بود

شنبه:همون لحظه که وارد دانشکده شدم متوجه نگاه سنگینش شدم. هرکجا می رفتم اونو می دیدم. یکبار که از جلوی هم دراومدیم نزدیک بود به هم بخوریم صداشو نازک کردو گفت: ببخشید


 


ادامه مطلب ...

شانسی برای تغییر زندگی

در زمان ها ی گذشته، پادشاهی تخته سنگی را در وسط راه قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد.

بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ گذشتند.

بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد.

حاکم این شهرعجب مرد بی عرضه ایست و ...

با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت.

نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود، کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد.

پادشاه در آن یادداشت نوشته بود:

 

"هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد"

تمامی چیزهای خوب جهان

کمتر بترس، بیشتر امیدوار باش

کمتر ناله کن، بیشتر نفس بکش
کمتر حرف بزن، بیشتر بگو
کمتر متنفر باش، بیشتر عشق بورز
و در این صورت است که تمامی چیزهای خوب جهان از آن تو خواهد بود

هیزم‌شکن و فرشته

روزی، وقتی هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود ، تبرش افتاد تو رودخونه وقتی در حال گریه کردن بود یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟
هیزم شکن گفت که تبرم توی رودخونه افتاده. فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت. '' آیا این تبر توست؟'' هیزم شکن جواب داد: '' نه

ادامه مطلب ...

فاصله ها

پدر : پسرم چرا از من و مامانت فاصله گرفتی ؟ چرا با مادرت قهری ؟

پسر : اگه فاصله افتاده ! اگه من با ننم قهرم ، تو کاری با ننم کردی ، که فکرشم نمیکردم !