می شود


گاهی گمان نمی کنی ولی می شود

گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود

گاهی تمام شهر گدای تو می شود

فریاد خاموش


ای ساربان ای کاروان لیلای من کجا میبری

 با بردن لیلای من جان و دل مرا میبری

ای ساربان کجا می روی لیلای من چرا میبری

در بستن پیمان ما تنها گواه ما شد خدا 

 تا این جهان برپا بود این عشق ما بماند بجا

تمامی دینم به دنیای فانی شراره  عشقی که شد زندگانی 

به یاد یاری خوشا قطره اشکی ز سوز عشقی خوشا زندگانی

همیشه خدایا محبت دل ها به دل ها بماند بسان دل ما

 چو لیلی و مجنون فسانه شود حکایت ما جاودانه شود

تو اکنون ز عشقم گریزانی غمم را ز چشمم نمیخوانی 

تو از عاشقی چه میدانی؟

پس از تو نمونم برای خدا تو مرگ دلم را ببینو برو

 چو طوفان سختی ز شاخه ی برگ گل هستیم را بچینو برو

که هستم من آن تک درختی که در پای طوفان نشسته

 همه شاخه های وجودش ز خشم طبیعت شکسته


...


نکته ای زیبا گفت:


گفت پروانه مشو که به سرگردانی؛


لای انگشت کتاب...؛ سالها می مانی!!!


گر شوی شعله شمع از تو می پرهیزند


ور شوی اشک به چشم زیر پایت ریزند!


زندگی آینه نیست که در او می نگری؛


زندگی خاک ره است که بر او می گذری


گر چه غم همره تست دل به اندوه مبند


چون خم حافظ باش خون بدل باش وبخند


نه زمین باش نه خاک که تو را خوار کنند


وانگهی ذهن تورا پر ز مردار کنند


آسمان باش که خلق به نگاهت بخرند


وز پی دیدن تو سر به بالا ببرند!!!!!!

نمی شود، که نمی شود



گاهی نمی شود، که نمی شود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست


کسی نیست

کسی نیست در این گوشه فراموشتر از من

وز گوشه نشینان توخاموشتر از من

هر کس به خیالیست هم آغوش و کسی نیست

ای گل به خیال تو هم آغوشتر از من

می*نوشد از آن لعل شفقگون همه آفاق

اما که در این میکده غم نوشتر از من

افتاده جهانی همه مدهوش تو لیکن

افتاده*تر از من نه و مدهوشتر از من

بی ماه رخ تو شب من هست سیه*پوش

اما شب من هم نه سیه*پوشتر از من


گفتی تو نه گوشی که سخن گویمت از عشق

ای نادره گفتار کجا گوشتر از من


بیژن*تر از آنم که بچاهم کنی ای ترک
خونم بفشان کیست سیاوشتر از من

با لعل تو گفتم که علاجم لب نوشی است

بشکفت که یارب چه لبی نوشتر از من

آخر چه گلابی است به از اشک من ای گل؟

دیگی نه در این بادیه پرجوشتر از من
استاد شهریار