فریاد خاموش


ای ساربان ای کاروان لیلای من کجا میبری

 با بردن لیلای من جان و دل مرا میبری

ای ساربان کجا می روی لیلای من چرا میبری

در بستن پیمان ما تنها گواه ما شد خدا 

 تا این جهان برپا بود این عشق ما بماند بجا

تمامی دینم به دنیای فانی شراره  عشقی که شد زندگانی 

به یاد یاری خوشا قطره اشکی ز سوز عشقی خوشا زندگانی

همیشه خدایا محبت دل ها به دل ها بماند بسان دل ما

 چو لیلی و مجنون فسانه شود حکایت ما جاودانه شود

تو اکنون ز عشقم گریزانی غمم را ز چشمم نمیخوانی 

تو از عاشقی چه میدانی؟

پس از تو نمونم برای خدا تو مرگ دلم را ببینو برو

 چو طوفان سختی ز شاخه ی برگ گل هستیم را بچینو برو

که هستم من آن تک درختی که در پای طوفان نشسته

 همه شاخه های وجودش ز خشم طبیعت شکسته


نظرات 1 + ارسال نظر
هستی دوشنبه 10 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 15:05 http://saye23.blogfa.com/

سلام داداشم این شعرو خودت گفتی؟
چرا وزن نداره بیحاله

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد