خیال


خیال تو

همه جا

با من است

اما ، دلم

گرمای بودنت را می خواهد

نه سردی خیالت را !

ﻋﺎﺷﻘﻢ،


ﻋﺎﺷﻘﻢ،
ﺍﻫﻞ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻮﭼﻪ ﯼ ﺑﻦ ﺑﺴﺖ ﮐـﻨﺎﺭﯼ
ﮐﻪ ﺗﻮ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺍﺵ ﭘﺎﯼ ﺑﻪ ﻗﻠﺐ ﻣﻦِ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻧﻬﺎﺩﯼ
تو ﮐﺠﺎ؟
کوﭼﻪ ﮐﺠﺎ؟
پنجره ﯼ ﺑﺎﺯ ﮐﺠﺎ؟
ﻣﻦ ﮐﺠﺎ؟
عشق ﮐﺠﺎ؟
ﻃﺎﻗﺖِ ﺁﻏﺎﺯ ﮐﺠﺎ؟
تو به لبخند و نگاهی
ﻣﻦِ ﺩﻟﺪﺍﺩﻩ ﺑﻪ ﺁﻫﯽ
ﺑﻨﺸﺴﺘﯿﻢ،
ﺗﻮ ﺩﺭ ﻗﻠﺐ ﻭﻣﻦِ خسته به چاهی
ﮔُﻨﻪ ﺍﺯ ﮐﯿﺴﺖ؟
از ﺁﻥ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﯼ ﺑﺎﺯ؟
ﺍﺯ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﯼ ﺁﻏﺎﺯ؟
اﺯ ﺁﻥ ﭼﺸﻢِ ﮔﻨﻪ ﮐﺎﺭ؟
ﺍﺯ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﯼ ﺩﯾﺪﺍﺭ؟
کاش ﻣﯽ ﺷﺪ ﮔُﻨﻪِ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻭ ﻟﺤﻈﻪ ﻭ ﭼﺸﻤﺖ؛ﻫﻤﻪ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﺑﮕﯿﺮﻡ
ﺟﺎﯼ ﺁﻥ ﯾﮏ ﺷﺐ ﻣﻬﺘﺎﺏ،
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺗﻨﮓ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺑﮕﯿﺮﻡ

تو بمان


همه می پرسند :

- « چیست در زمزمه ی مبهم آب؟

چیست در همهمه ی دلکش برگ؟

چیست در بازی آن ابر سپید،

روی این آبی آرام بلند،

که ترا می برد اینگونه به ژرفای خیال

چیست در خلوت خاموش کبوترها؟

چیست در کوشش بی حاصل موج؟

چیست در خنده ی جام؟

که تو چندین ساعت

مات و مبهوت به آن می نگری!؟»

- نه به ابر ،

نه به آب،

نه به برگ

نه به این آبی آرام بلند،

نه به این خلوت خاموش کبوترها،

نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام

من به این جمله نمی اندیشم.

من،مناجات درختان را، هنگام سحر

رقص عطر گل یخ را با باد

نفس پاک شقایق را در سینه ی کوه

صحبت چلچله ها را با صبح

نبض پاینده ی هستی را در گندم زار

گردش رنگ و طراوت را در گونه ی گل

همه را می شنوم

می بینم

من به این جمله نمی اندیشم!

به تو می اندیشم

ای سرا پا همه خوبی،

تک و تنها به تو می اندیشم.

همه وقت

همه جا

من به هر حال که باشم به تو می اندیشم.

تو بدان این را، تنها تو بدان

تو بیا

تو بمان با من،تنها تو بمان

جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب

من فدای تو به جای همه گلها تو بخند.

اینک این من که به پای تو در افتادم باز

ریسمانی کن از آن موی دراز،

تو بگیر،

تو ببند!

تو بخواه

پاسخ چلچله ها را تو بگو

قصه ی ابر هوا را ، تو بخوان

تو بمان با من، تنها تو بمان

در رگ ساغر هستی تو بجوش

من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی است

آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش!!

فریدون مشیری


چو  در رنج  از درد  دندان شدم 

                    به  دندان  پزشکی شتابان  شدم

          یکی  از   رفیقان     والا    مقام

                      که دندانپزشکی است دارای نام

          در  رحمت  خویش  را  باز  کرد

                      بلافاصله      کار      آغاز    کرد

          به دقت  نگه  کرد و   تدقیق کرد

                      به  دندان  پر   درد   تزریق  کرد

          سپس چرخ بنمودوهی چرخ کرد

                      به نحوی که ازیاد من رفت درد

          سخن از زمین گفت و از آسمان

                      زمانی  که  بودست  بازم  دهان

          مریض   دهن   باز   بی  گفتگو

                        بود   بهترین    مستمع   بهر   او

          مداوای دندان چو می شد تمام

                       مرا  منزلش کرد  دعوت به شام

          ازاین دعوتش چهره من شکفت

                       بیاد آمدم بیت سعدی که گفت:

        " مخور  هول  ابلیس  تا  جان  دهد     

                  هرآنکس که دندان دهد نان دهد"

من زنده‌ام!


مسافری در شهر بلخ جماعتی را دید که مردی زنده را در تابوت انداخته و به سوی
گورستان می‌برند و آن بیچاره مرتب داد و فریاد می‌زند و خدا و پیغمبر را به
شهادت می‌گیرد که « والله، بالله من زنده‌ام! چطور می‌خواهید مرا به خاک
بسپارید؟
اما چند ملا که پشت سر تابوت هستند، بی توجه به حال و احوال او رو به مردم کرده
و می‌گویند: « پدرسوخته ی ملعون دروغ می‌‌گوید. مُرده !

مسافر حیرت زده حکایت را پرسید. گفتند: «این مرد فاسق و تاجری ثروتمند و بدون
وارث است. چند مدت پیش که به سفر رفته بود، چهار شاهد عادل خداشناس در محضر
قاضی بلخ شهادت دادند که ُمرده و قاضی نیز به مرگ او گواهی داد. پس یکی از
مقدسین شهر زنش را گرفت و یکی دیگر اموالش را تصاحب کرد. حالا بعد از مرگ
برگشته و ادعای حیات می کند. حال آنکه ادعای مردی فاسق در برابر گواهی چهار
عادل خداشناس مسموع و مقبول نمی‌افتد. این است که به حکم قاضی به قبرستانش
می‌بریم، زیرا که دفن میّت واجب است و معطل نهادن جنازه شرعاجایزنیست!

کتاب کوچه /ص1463 -احمد شاملو