چون سنگها صدای مرا گوش میکنی
سنگی و ناشنیده فراموش میکنی
رگبار نو بهاری و
خواب دریچه را
از ضربه های وسوسه مغشوش می کنی
دست مرا که ساقه سبز نوازش
است
با بر گ های مرده هم آغوش میکنی
گمراه تر از روح شرابی و دیده را
در
شعله می نشانی و مدهوش میکنی
ای ماهی طلایی مرداب خون من
خوش باد مستیت که
مرا نوش میکنی
تو دره بنفش غروبی که روز را
بر سینه می فشاری و خاموش
میکنی
در سایه ها فروغ تو بنشست و رنگ
باخت
او را به سایه از چه سیه پوش
میکنی؟
چون سنگها صدای مرا گوش میکنی
سنگی و ناشنیده فراموش میکنی....
قشنگ بود خیلی
رگبار نوبهار