شیخ ابوالحسن خرقانی، از عرفای قدیم، نقل میکند که دو برادر بودند و مادری. هر شب یک برادر به خدمت مادر مشغول شدی و یک برادر به خدمت خداوند مشغول بود. آن شخص که به خدمت خدا مشغول بود با خدمت خدایش خوش بود. برادر را میگفت: امشب نیز خدمت خداوند به من ایثار کن. هر شب چنین میکرد. آن شب به خدمت خداوند سر به سجده نهاد. در خواب شد. دید آوازی آمد که برادر تو را آمرزیدیم و تو را به او بخشیدیم. گفت: آخر من به خدمت خدای مشغول بودم و او به خدت مادر. مرا در کار او میکنید!؟ جواب آمد: زیرا که آنچه تو میکنی ما از آن بینیازیم و لیکن مادرت از آن بینیاز نیست که برادرت خدمت کند.
نقل است که شیخ نماز همیکرد آواز میشنود که هان ابوالحسن! خواهی که آنچه از تو میدانم با خلق بگویم و رسوایت سازم تا سنگسارت کنند؟ شیخ گفت: بار خدایا! خواهی آنچه از رحمت تو میدانم و از کرم تو میبینم با خلق بگویم تا دیگر هیچ کس سجودت نکند؟ آواز آمد: نه از تو، نه از من.
نقل است که بوعلیسینا به آوازه شیخ عزم خرقان کرد. چون به نزدیکی خانهاش رسید، پرسید شیخ کجاست؟ زنش گفت: آن زندیق کذاب را میگویی؟ و همچنین جفای بسیار گفت شیخ را، که زنش منکر او بود. بوعلی عزم صحرا کرد. شیخ را دید همیآید و خرواری هیزم بر شیری نهاده. بوعلی آهی از نهاد برآورد و گفت: شیخا این چه حالت است؟ شیخ گفت: آری تا ما بار چنان گرگی نکشیم، شیری چنین بار ما نکشد.
منبع: کتاب شرح زندگانی شیخ ابوالحسن خرقانی