خواندن این مطلب فقط چند دقیقه وقت شما را می گیرد

در بیمارستانی دو مرد در یک اتاق بستری بودند مرد کنار پنجره به خاطر بیماری ریوی مجبور بود هر بعد از ظهر یک ساعت در تخت بنشیند تا مایعات داخل ریه اش خارج شود . اما دومی باید طاق باز می خوابید و اجازه نشستن نداشت . آن دو ساعتها در مورد همسر، شغل ،تفریحات و غیره صحبت می کردند . بعدازظهرها مرد اول در تخت می نشست روی خود را به سمت پنجره بر میگرداند و هر انچه را که می دید برای دیگری توصیف می کرد در آن حال  بیمار دوم چشمان خود را می بست و تمام جزئیات دنیای بیرون را پیش روی خود مجسم می کرد او با این کار جان تازه ای می گرفت چرا که دنیای بی روح و کسالت بار او با تکاپو و شور و نشاط فضای بیرون پنجره رنگ زندگی می گرفت

پنجره مشرف به پارکی زیبا با دریاچه ای آبی بود که مرغابی ها وقوها در آن شناور بودند ، کودکان قایقهای بادی خود را به حرکت در می آوردند گلهای زیبا و رنگارنگ � افق پهناور از دور دست دیده می شد . در یک بعد از ظر گرم مرد کنار پنجره از رژه ای بزرک در خیابان خبر داد با اینکه مرد دوم صدایی نمی شنید تمام صحنه را آنگونه که هم اطاقیش وصف می کرد پیش رو مجسم می نمود . روزها وهفته ها به همین صورت سپری شد .یک روز صبح وقتی پرستار به اطاق آمد با پیکر بی جان مرد کنار پنجره که با آرامش به خواب ابدی فرو رفته بود روبرو شد پس از آنکه پرستاران جسد را به خارج از اطاق منتقل کردند مرد دوم درخواست کرد تخت او را به کنار پنجره منتقل کنند  به محض اینکه کنار پنجره قرار گرفت با شوق فراوان به بیرون نگاه کرد اما تنها چیزی که دید دیواری بلند و سیمانی بود با تعجب به پرستار گفت جلوی این پنجره که دیواره ! چرا او منظره بیرون را اینقدر زیبا وصف می کرد ؟ پرستار گفت : او که نابینا بود او حتی نمیتوانست این دیوار سیمانی بلند را ببیند شاید فقط می خواسته تو را به زندگی امیدوار کند .

نظرات 2 + ارسال نظر
طاهره یکشنبه 18 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 15:12

دیدگاه قشنگی بود...

محسن دوشنبه 19 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 22:12

خیلی قشنگ بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد