لبانت
به ظرافتِ
شعر
شهوانیترینِ بوسهها را به شرمی چنان مبدل میکند
که جاندارِ غارنشین از
آن سود میجوید
تا به صورتِ انسان درآید.
و گونههایت
با دو شیارِ
مورّب،
که غرورِ تو را هدایت میکنند و
سرنوشتِ مرا
که شب را تحمل
کردهام
بیآنکه به انتظارِ صبح
مسلح بوده باشم،
و بکارتی سربلند
را
از روسبیخانههای دادوستد
سربهمُهر بازآوردهام.
هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتنِ خود برنخاست که من به زندگی نشستم!
و چشمانت رازِ آتش است.
و عشقت پیروزیِ آدمیست
هنگامی که
به جنگِ تقدیر میشتابد.
و آغوشت
اندک جایی برای
زیستن
اندک جایی برای مردن
و گریزِ از شهر
که با هزار انگشت
به
وقاحت
پاکیِ آسمان را متهم میکند.
کوه با نخستین سنگها آغاز
میشود
و انسان با نخستین درد.
در من زندانیِ ستمگری بود
که به
آوازِ زنجیرش خو نمیکرد ــ
من با نخستین نگاهِ تو آغاز شدم.