امشب از باده خرابم کن و بگذار بمیرم
غرق دریای شرابم کن و بگذار بمیرم

قصه ی عشق بگوش من دیوانه چه خوانی؟
بس کن افسانه و خوابم کن و بگذار بمیرم

گر چه عشق تو سرابی ست فریبنده و سوزان
دلخوش ای مه به سرابم کن و بگذار بمیرم

زندگی تلخ تر از مرگ بود گر تو نباشی
بعد از این مرده حسابم کن و بگذار بمیرم

تا به کی خلقه شوم سر بدر خانه بکوبم
از در خویش جوابم کن و بگذار بمیرم

اشک گرمم که به نوک مژه شمع بلرزم
شعله شو یکسره ابم کن و بگذار بمیرم

ساقی و دلدار

 

  گشتیم همه مست ولی یار نداریم


دل در هوس ساقی و دلدار نداریم


مستیم ولی مست نه از جام می سرخ


با
 
کاسه خون ساز جهان کار نداریم


از مشکل ره با من فارغ ز چه گویی؟


باکی ز ره پر خم و دشوار نداریم


این تاک کجا رست این باده که اش ساخت؟


کز شرب وی اینگونه نگهدار نداریم


می از گل حق ساقی ما حق


آری نظر عیش به هر خار نداریم


مست از می معبود جهاندار رحیمیم


جز او دگری یاور غمخوار نداریم

با تمام وجود گناه کردیم

اما نه نعمتهایش را از ما گرفت ، نه گناهانمان را فاش کرد

بیندیش اگر اطاعتش کنیم چه میکند . . .

(شریعتی)

 

سالی دگر گذشت تو اما نیامدی

تنهاترین مسافر صحرا نیامدی

بوی بهار میرسد از کوچه باغ ها

آه ای بهار دائم دلها نیامدی

تاریکی است هر آنچه که دیدم بدون تو

ای آفتاب روشن فردا نیامدی

این ندبه ها بدون تو فریاد می شود

یعنی که جمعه آمده آقا نیامدی