وقت غروب . روی خیابان صاف ایستاده ای ... روبرویت خورشید جان می دهد . آخرین نطفه های سرخ رنگ خود را به بار می نشاند و تو آن را چو خونی می پنداری که از صورت دوستی می ریزد ... و چه لذتی می بری تو ... و چه لذتی می بری تو ... می خواهی به خورشید برسی ... با خودت می گویی : نگاه های این مردم و حتی حرف هایشان برایم معنایی ندارد ... مهم نیست ! من می خواهم به خورشید بروم . ببین چقدر زیبا شده است ؟! می خواهی به خورشید برسی ... اما دایره ی زمین تو را به دام می اندازد ... هر چه راه می روی ... هر چه نگاه می کنی به مقصد ... هر چه دایره ی کوچک و محدود چشمانت را به حلقه ی آتشین و در حال موت خورشید که حالا چهره اش بزرگ تر شده و پیش چشمانت نمایان تر گشته می دوزی تا شعله ی امیدی را در دل خودت روشن کنی ... اما سرونوشتت صفحه ی دیگری ب�ایت رقم می زند . اینجا میدان دیگری ساخته می شود . پاهایت تو را به جایی دیگر خواهند برد ... اما نه ... آنها هم جای دیگری نمی روند ! بلکه باز می گردند دوباره و دوباره و دوباره به همانجا که آخرین نگاه هایت را به قرص سوزان خورشید انداخته ای ... و یادت می افتد که : زمین گرد است ... زمین گرد است ... تو به خورشید نگاه می کنی . تو آنرا می بینی . و دوست داری حس کنی که کسی هم آنجا باشد که تورا ببیند ... اگر آنجا چیزی هست که تو می بینی ... پس همان چیز تو را می بیند ... چون تو خواسته ای که دیده شوی ... تو راه می روی . به پاهایت با حسرت نگاه می اندازی ... و از این دور بیهوده آهی بلند می کشی ... دوری که زمین برایت ساخته است . تو راه خودت را می روی . و فکر می کنی که به خورشید نزدیک تر شده ای . اما دریغ از اینکه تو تنها زمین را دور زده ای ! و در همان جای قبل ایستاده ای و مات آسمان را نگاه می کنی ... چارقد وسیع و بی انتهای خورشید . این چهره ی سوزان و زیبا که به روز چشم هیچ نامردی نمی تواند رخش را رصد کند ... هیچ نظری گردی صورت او را شوره نمی اندازد ... هیچ کس ... "خورشید من ! من به تو نمی رسم ... این پاها مرا به تو نمی رساند ... این نگاه ها هر چقدر عاشقانه هر چقدر فداکارانه هر چقدر سوزان هر چقدر لبریز از اشک هر چقدر سرشار از بی قراری و دلتنگی ... نمی توانند مرا به تو برساندد ... خورشیدم ... به من دو بال بده ... تا به آسمان صافت پر بکشم و در آغوشت بکشم ... تا از این زمین خیمه شب شده ی بی در و پیکر خودم را بکنم ... و در تو محو شوم ... ای سرخ ترین عروس زندگانیم ..."

هر کس گمشده ای دارد ... و خدا گمشده ای داشت ...

هر کسی دو تا است ... و خدا یکی بود

و یکی چگونه می تواند باشد ؟

هر کسی به اندازه ای که احساسش می کنند هست

و خدا کسی که احساسش کند را نداشت

عظمت ها همواره در جستجوی چشمی است که آن را ببیند

خوبی ها همواره نگران که آن را بفهمند

و زیبایی ها همواره تشنه ی دلی است که به او عشق ورزد

و قدرت نیازمند کسی است که در برابر او رام گردد

و غرور در جستجوی غروری که آن را بشکند

... و خدا عظیم بود و خوب و پر اقتدار و مغرور ...

اما کسی نداشت !

و خدا آفریدگار بود

و چگونه می توانست نیافریند ؟

زمین را گسترد

و آسمانها را بر کشید

کوه ها برخاستند و رود ها سرازیر شدند

و دیارها آغوش گشودند و طوفانها برخاست

و صاعقه ها در گرفت و باران ها و باران ها و باران ها ...

گیاهان روییدند و درختان سر بهم دادند و مراتع سرسبز پدیدار گشت و جنگل های خرم سر برداشتند

حشرات بال گشودند و پرندگان ناله برداشنتد و ماهیان خرد سینه ی دریاهارا پر کردند

و قرن ها گذشت و می گذشت و درختان گونه گون . گل های رنگارنگ و جانوران ...

" در اغاز هیچ نبود ... کلمه بود و آن کلمه خدا بود .. "

و خدا یکی بود و جزا خدا هیچ نبود

و با نبودن چگونه توانستن بود ؟

و خدا بود و با او عدم بود

و عدم گوش نداشت ...

حرف هایی هست برای گفتن

که اگر گوشی نبود نمی گوییم

و حرف هایی هست برای نگفتن .. حرف هایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند

حرف های خوب و بزرگ و ماورایی همین ها هستند

و سرمایه ی هرکس به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد

حرفهایی بی قرار و طاقت فرسا

که همچون زبانه های بیتاب آتش

کلماتش هر یک انفجاری را در بند کشیده اند

اینان در جستجوی مخاطب خویشند

اگر یافتند آرام می گیرند

و اگر نیافتند روح را از درون به آتش می کشند و هر لحظه حریقهای دهشتناک و سوزنده ای در درون بر می افروزند

و خدا برای نگفتن حرفهایی بسیار داشت ..

درونش از انها سرشار بود

و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد ؟

و خدا بود ... جز خدا هیچ نبود ... در نبودن نتوانستن بود ... با نبودن تنوان بودن

و خدا تنها بود ...

هر کس گمشده ای دارد و خدا گمشده ای داشت ......

بر گرفته از : گفتگو های تنهایی / دکتر علی شریعتی

وقت است که بنشینی  و گیسو بگشایی 

تا با تو بگویم غم شبهای جدایی 


بزم تو را مرا می طلبد آمدم ای جان 

من عودم و از سوختنم نیست رهایی 


تا در قفس بال و پر خویش اسیرست 

بیگانه پرواز بود مرغ هوایی  


با شوق سر انگشت تو لبریز نواهاست 

تا خود به کنارت چه کند چنگ نوایی 


عمریست که ما منتظر باد صباییم

تا بو که چه پیغام دهد باد صبایی

  

ای وای بر آن گوش که بس نغمه این نای 

بشنید و نشد آگه از اندیشه نایی 

 

افسوس بر آن چشم که با پرتو صد شمع

در آیینه ات دید و ندانست کجایی  


آواز بلندی تو وکس نشنودت باز 
بیرونی از این پرده تنگ شنوایی  

در آیینه بندان پریخانه چشمم 
بنشین که به مهمانی دیدار خود آیی*

بینی که دری از تو به روی تو گشایند 
هر در که بر این خانه آیینه گشایی  
  
چون سایه مرا تنگ در آغوش گرفته ست 

کجایید ای شهیدان خدایی
بلاجویان دشت کربلایی
کجایید ای سبک روحان عاشق
پرنده​تر ز مرغان هوایی
کجایید ای شهان آسمانی
بدانسته فلک را درگشایی
کجایید ای ز جان و جا رهیده
کسی مر عقل را گوید کجایی
کجایید ای در زندان شکسته
بداده وام داران را رهایی
کجایید ای در مخزن گشاده
کجایید ای نوای بی​نوایی
درین بحرید کین عالم کف اوست
زمانی بیش دارید آشنایی
کف دریاست صورت های عالم
زکف بگذر اگر اهل صفایی
دلم کف کرد زن نقش سخن شد
بهل نقش و به دل رو گر زمانی
برآی ای شمس تبریزی ز مشرق
که اصل اصل هر ضیایی