هر کس گمشده ای دارد ... و خدا گمشده ای داشت ...
هر کسی دو تا است ... و خدا یکی بود
و یکی چگونه می تواند باشد ؟
هر کسی به اندازه ای که احساسش می کنند هست
و خدا کسی که احساسش کند را نداشت
عظمت ها همواره در جستجوی چشمی است که آن را ببیند
خوبی ها همواره نگران که آن را بفهمند
و زیبایی ها همواره تشنه ی دلی است که به او عشق ورزد
و قدرت نیازمند کسی است که در برابر او رام گردد
و غرور در جستجوی غروری که آن را بشکند
... و خدا عظیم بود و خوب و پر اقتدار و مغرور ...
اما کسی نداشت !
و خدا آفریدگار بود
و چگونه می توانست نیافریند ؟
زمین را گسترد
و آسمانها را بر کشید
کوه ها برخاستند و رود ها سرازیر شدند
و دیارها آغوش گشودند و طوفانها برخاست
و صاعقه ها در گرفت و باران ها و باران ها و باران ها ...
گیاهان روییدند و درختان سر بهم دادند و مراتع سرسبز پدیدار گشت و جنگل های خرم سر برداشتند
حشرات بال گشودند و پرندگان ناله برداشنتد و ماهیان خرد سینه ی دریاهارا پر کردند
و قرن ها گذشت و می گذشت و درختان گونه گون . گل های رنگارنگ و جانوران ...
" در اغاز هیچ نبود ... کلمه بود و آن کلمه خدا بود .. "
و خدا یکی بود و جزا خدا هیچ نبود
و با نبودن چگونه توانستن بود ؟
و خدا بود و با او عدم بود
و عدم گوش نداشت ...
حرف هایی هست برای گفتن
که اگر گوشی نبود نمی گوییم
و حرف هایی هست برای نگفتن .. حرف هایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند
حرف های خوب و بزرگ و ماورایی همین ها هستند
و سرمایه ی هرکس به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد
حرفهایی بی قرار و طاقت فرسا
که همچون زبانه های بیتاب آتش
کلماتش هر یک انفجاری را در بند کشیده اند
اینان در جستجوی مخاطب خویشند
اگر یافتند آرام می گیرند
و اگر نیافتند روح را از درون به آتش می کشند و هر لحظه حریقهای دهشتناک و سوزنده ای در درون بر می افروزند
و خدا برای نگفتن حرفهایی بسیار داشت ..
درونش از انها سرشار بود
و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد ؟
و خدا بود ... جز خدا هیچ نبود ... در نبودن نتوانستن بود ... با نبودن تنوان بودن
و خدا تنها بود ...
هر کس گمشده ای دارد و خدا گمشده ای داشت ......
بر گرفته از : گفتگو های تنهایی / دکتر علی شریعتی
وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی
تا با تو بگویم غم شبهای جدایی
بزم تو را مرا می طلبد آمدم ای جان
من عودم و از سوختنم نیست رهایی
تا در قفس بال و پر خویش اسیرست
بیگانه پرواز بود مرغ هوایی
با شوق سر انگشت تو لبریز نواهاست
تا خود به کنارت چه کند چنگ نوایی
عمریست که ما منتظر باد صباییم
تا بو که چه پیغام دهد باد صبایی
ای وای بر آن گوش که بس نغمه این نای
بشنید و نشد آگه از اندیشه نایی
افسوس بر آن چشم که با پرتو صد شمع
در آیینه ات دید و ندانست کجایی
کجایید ای شهیدان
خدایی
بلاجویان دشت کربلایی
کجایید ای سبک روحان عاشق
پرندهتر ز مرغان
هوایی
کجایید ای شهان آسمانی
بدانسته فلک را درگشایی
کجایید ای ز جان و جا
رهیده
کسی مر عقل را گوید کجایی
کجایید ای در زندان شکسته
بداده وام داران
را رهایی
کجایید ای در مخزن گشاده
کجایید ای نوای بینوایی
درین بحرید کین
عالم کف اوست
زمانی بیش دارید آشنایی
کف دریاست صورت های عالم
زکف بگذر
اگر اهل صفایی
دلم کف کرد زن نقش سخن شد
بهل نقش و به دل رو گر زمانی
برآی
ای شمس تبریزی ز مشرق
که اصل اصل هر ضیایی