یکی از بستگان خدا

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه  سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.
در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک  با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!

نظرات 7 + ارسال نظر
آرمان جمعه 12 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:45 http://abdozdak.blogsky.com/

حمید جان! اگر سوغاتی میدادی بعد از اینکه از مسافرت برگشتی میدونستی تو هم یکی از بستگان خدا میشدی؟

متاسفانه من هرچی سعی کردم نشد که از بندگان خدا باشم

ساناز جمعه 12 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:20 http://sara3767.persianblog.ir/

خدا دوست و بستگان نداره همه ما بنده های اونیم و خدا کمال مطلق است

[ بدون نام ] جمعه 12 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 16:51

بابا حمید تو خیلی با احساسی ولی من نفهمیدم اخرش سبزه بودی یا سرخ و سفید

اگه سبزه بودم که به ناز میومدم(سبزه به ناز می اید)
اگه سرخ بودم که با دود علامت می دادم به دیگر سرخپوستان
سفیده مثل برفه راست راستی خیلی حرفه

گل مریم یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 19:13

نگرانتون شدم! کجا رفتین؟!

گل مریم یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 23:18

اومدیم نبودید
یعنی هر روز میایم نیستید

لابد فکر کردید یکی دیگه از دانشمندا را ترور کردن
نه من مخفی شدم
هنوز مخفی گاهمو پیدا نکردن

[ بدون نام ] دوشنبه 15 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 17:04 http://www.socialstu.blogsky.com

واااااااااااای چه لطیف و قشنگ

مرسی
نظر لطفتونه

ستوده شنبه 20 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:25 http://saba055.blogsky.com

زیبا وقشنگ بود .
به هزار بار شنیدنش هم می ارزه .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد