زهر و عسل

مرد خیاطی کوزه ای عسل در دکانش داشت.یک روز می خواست دنبال کاری برود. به شاگردش گفت:این کوزه پر از زهر است!مواظب باش آن را دست نزنی!شاگرد که می دانست استادش دروغ

می گوید حرفی نزد و ...

استادش رفت.شاگردهم پیراهن یک مشتری را بر داشت و به
دکان نانوایی رفت و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه  گرفت و
بعد به دکان برگشت و تمام عسل را با نان خورد و کف دکان دراز کشید.خیاط
ساعتی نگذشته بود که بازگشت و با حیرت از شاگردش پرسید:چرا خوابیده ای؟
شاگرد ناله کنان پاسخ داد: تو که رفتی من سرگرم کار بودم،دزدی آمد و یکی از پیراهن ها را دزدید و رفت.وقتی من متوجه شدم،از ترس تو، زهر توی کوزه را خوردم و دراز کشیدم تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم!

نظرات 1 + ارسال نظر
رسپینا جمعه 1 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:50 http://zhabiz62.blogfa.com

سلام.اتفاقی وبتونو دیدم خیلی داستان قشنگی بود خوشحال میشم به وبم سر بزنید.
براتون یه شعر می نویسم امیدوارم که از این شعر لذت ببرید

زیبایی زندگی اینه که :ندونی ودعات کنند.نبینی و نگات کنند.نشنوی و صدات کنند.نفهمی و دوست داشته باشن...

مرسی بابت شعر قشنگت.الان میام پیشت.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد