عصر یک جمعه دلگیر دلم گفت بگویم

 

بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده است

 

چرا آب به گلدان نرسیده است

 

چرا لحظه باران نرسیده است

 

هر کس که در این خشکی دوران

 

 به لبش جان نرسیده است به ایمان نرسیده است

 

و هنوزم که هنوز است ، غم عشق به پایان نرسیده است

 

بگو حافظ دلخسته ز شیراز بیاید

 

بنویسد که هنوزم که هنوز است

 

چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است

 

چرا کلبه احزان به گلستان نرسیده است

 

 

خداوند گواه است دلم چشم به راه است

 

ودرحسرت یک پلک نگاه است

 

ولی حیف نصیبم فقط آه است

 

تویی آئینه ،روی من بیچاره سیاه است

 

وجا دارد از این شرم بمیرم که بمیرم

 

عصر این جمعه دلگیر  وجود تو کنار

 

دل هر بی دل آشفته شود حس