رنگ

خدایا ، دلم رو اونقدر بزرگ کن که دعای همه بنده های خوبت توش جا شه ... صدای دعاهام رو انقدر بلند کن که ناله همه دردمندا باهاش همراه شه ... دستام رو به درگاهت اونقدر بلند کن که به بلندی آسمون آبی دل همه آبی دلای عالم برسه ... و قلبم رو در محبتت اونقدر نازک کن که از زلال شیشه اش ، هر نسیم بهاری و هر عطر بهشتی و هر پرتو نوری هر چند کم سو ، عبور کنه ... و به عمق وجودم  راه پیدا کنه و من رو غرق در زیبایی تو کنه ... و رنگی به من بزنه ، از پالت بی انتهای رنگای تو ...

رسم زندگی

هی فلانی می دانی ؟ می گویند رسم زندگی چنین است... می آیند.... می مانند.... عادت می دهند.... ومی روند. وتو در خود می مانی و تو تنها می مانی راستی نگفتی رسم تونیز چنین است؟.... مثل همه فلانی ها....

دیار مهر

پرستویی غریب و بی پناهم 

که خون میریزد از بال نگاهم 

چه سازد با تو ای سر در هوا صبر 

دل چون بید مجنون سر به راهم 

********************* 

مرا با سوز جان بگذار و بگذر 

اسیر و ناتوان بگذار و بگذر 

چو شمعی سوختم از آتش عشق 

مرا آتش به جان بگذار و بگذر 

********************** 

دلی چون لاله بی داغ غمت نیست 

بر این دل هم نشان بگذار و بگذر 

********************* 

مرا با یک جهان اندوه جانسوز 

تو ای نامهربان بگذار و بگذر  

*******************

دو چشمی را که مفتون رخت بود 

کنون گوهرفشان بگذار و بگذر  

********************

درافتادم به گرداب غم عشق 

مرا در این میان بگذار و بگذر 

******************* 

خولی و خر نامرد

روزی خولی از راهی می گذشت.
درختی پیدا کرد و زیر سایه آن کمی خوابید.
ناغافلی دزدی آمد و خرش را دزدید.
خولی وقتی از خواب بیدار شد و دید خرش نیست،
خورجینش را برداشت و به راه خودش ادامه داد
تا اینکه چشمش به خر دیگری افتاد که بدون صاحب بود.
آن را گرفت و کوله بارش را روی آن گذاشت و به راه خود ادامه داد
و با خودش گفت: خدا گر ز حکمت ببندد دری، ز رحمت گشاید در دیگری.
چند روز بعد صاحب خر پیدا شد و گفت: این خر مال من است.
خولی هم زیر بار نمی رفت و می گفت مال من است.
صاحب خر پرسید: خر تو نر بود یا ماده؟
خولی گفت: نر.
صاحب خر گفت: این خر ماده است.
خولی هم جواب داد: اما خر من، خر نامردی بود.

لیلی تشنه تر شد

لیلی گفت: امانتی ات زیادی داغ است. زیادی تند است.
خاکستر لیلی هم دارد می سوزد، امانتی ات را پس می گیری؟
خدا گفت: خاکسترت را دوست دارم، خاکسترت را پس می گیرم.
لیلی گفت: کاش مادر می شدم، مجنون بچه اش را بغل می کرد.
خدا گفت: مادری بهانه عشق است، بهانه سوختن؛ تو بی بهانه عاشقی، تو بی بهانه می سوزی.
لیلی گفت: دلم زندگی می خواهد، ساده، بی تاب، بی تب.
خدا گفت: اما من تب و تابم، بی من می میری...
لیلی گفت: پایان قصه ام زیادی غم انگیز است، مرگ من، مرگ مجنون،
پایان قصه ام را عوض می کنی؟

خدا گفت: پایان قصه ات اشک است. اشک دریاست؛
دریا تشنگی است و من آبم، تشنگی و آب. پایانی از این قشنگتر بلدی؟
لیلی گریه کرد. لیلی تشنه تر شد.
خدا خندید.