شاخ و برگ

یک روز گرم، شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند و به دنبال آن از برگ های ضعیف و کم طاقت جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند.
شاخه چندین بار این کار را دد منشانه و با غرور خاصی تکرار کرد تا اینکه تمام برگ ها جدا شدند و شاخه از کارش بسیار لذت می برد.

برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبیده بود و همچنان در مقابل افتادن مقاومت می کرد. باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد. وقی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد . بعد از رفتن باغبان مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین و چند بار خوش را تکاند تا اینکه به ناچار برگ با تمام مقاومتی که داشت از شاخه جدا شد و بر روی زمین افتاد باغبان در راه بازگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد بی درنگ آن شاخه را از بیخ قطع کرد. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد بر روی زمین افتاد .
ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت: اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کنی نشانه ی حیاتت من بودم
.

نظرات 7 + ارسال نظر
ستوده چهارشنبه 16 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 17:10 http://saba055.blogsky.com/

آخ جون من عاشقاینم که نظرات باز باشه وآواتار خوشکلم را ببینم .
میگم خب حالا برو یه قالب خوشکل برای نظراتت پیدا کن
این کج وکوله را جمع کن

هنوز حقوق نگرفتم
دستم خالیه
حقوق که گرفتم یه قالب جدید می خرم

ستوده چهارشنبه 16 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 17:11 http://saba055.blogsky.com/

آدم باید با زمانه پیش بره
یک قالبی پیدا کن که نظرات بالا باشن وقبل از نوشتن خودمون را ببینیم
میگم بلاخره رفتی عرقیجات را بخری

اتفاقا من زودتر از زمونه پیش میرم
گفتم که پول ندارم
راستی
قالب قسطی برام سراغ نداری

بعله بعله
دستت درد نکنه
هرچی کار می کنم پولمو میدم برا عرقیجات و شرینی جات

سکوت چهارشنبه 16 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 23:06 http://good7878.blogfa.com/

داستان جالبیه موفق باشید

سکوت پنج‌شنبه 17 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 18:24

دیروز رد پایت را باران از کوچه ما شست
دلم گرفت اشکم جاری شد باران عذر خواهی کرد اما دیگر دیر بود

مگه دیروز تو کوچه شما بارون اومد
نه
اشتباه می کنی
رفتگر بود
بهش گفتم ردپامو نشور
عیبی نداره
بازم میام تو کوچه از خودم ردپا جا میذارم

ZiZoOo پنج‌شنبه 17 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 22:13 http://qabeax.persianblog.ir

سلااااااااام حمید تبرکی ..... چطوری ؟



اصلا میای به وبلاگم سر میزنی غافلگیر میشم .....



تو نباشی ما به کی شیرینی بدیم ....

سلام زی زی گولو اسی پاسی درا کوتا تا به تا
من همیشه خوبم
بعله بعله ما غافلگیرانه عمل می کنیم
من همیشه هستم به خودم شرینی بدین
یه رولت آتیش بزنید من زودی پیدام میشه

سکوت دوشنبه 21 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 22:38

اره
بارون اومد بارون
زیاد
نه برف و تگرک با اب شدنشون هیچ چیزی نمیمونه

ناله بارون چهارشنبه 7 دی‌ماه سال 1390 ساعت 17:03

سلام

آقا ححححححححححححححححححححححححمید

خیلی بسیییییییییییییارزیبابود.
خوشم اومدبازم میام.
بای

سلام
خوش اومدی
قابلتو نداشت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد