غروب


در خلوتم که یادِ تو تکرار می شود

تب می کند خیال و چه بیمار می شود

وقتی غروب می رسد انگار درد هم

در سینه ذره ذره تلنبار می شود

اصلاً غروب با دل من سازگار نیست

با دست او زمین و زمان تار می شود

افکار سرد رفتنت هر لحظه می چکد

در سینه ریز خاطره، آزار می شود

باید از این خیال تو خالی شوم دگر

با یک خیال خام ...، مگر کار می شود؟

تنها که میشوم جگرم داغ میکند!

یک خانه بی کسی، سرم آوار می شود

گاهی شکست، در نظرم منطقی تر است

وقتی نگاه تو ...، پُر از انکار می شود

گیرم... ، عنادِ تو را طاقت آورم

کم کم دلم ز عشق تو بیزار می شود

دیگر به رقصِ عقربه ها زل نمیزنم
ذهنم به باور نبود تو وادار می شود

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد