-
منصفانه جدا میشویم
سهشنبه 30 شهریورماه سال 1389 22:29
تو برای خودت زندگی میکنی ... من برای خودم می میرم ...!!
-
سرخ کن دانشجویی(استفاده بهینه از اتو)
سهشنبه 30 شهریورماه سال 1389 19:14
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 30 شهریورماه سال 1389 19:02
من به اندازه چشمان تو غمگین ماندم و به اندازه هر برق نگاهت نگران تو به اندازه تنهایی من شاد بمان
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 30 شهریورماه سال 1389 18:43
-
دعای یه آقا پسر تو یاهو(طنز)
سهشنبه 30 شهریورماه سال 1389 18:33
قابل توجه دخترخانمهایی که با من دوست میشن ولی آیدی منو اد نمیکنن : الهی النگوهاتون زنگ بزنه الهی رژ لبتون تقلبی باشه الهی مانتوی کوتاه گیرتون نیاد الهی دامنتون گیر کنه لای در الهی وقتی سوار اتوبوس میشین صندلی خالی گیرتون نیاد الهی دماغتون کج بشه الهی مگس بره تو دماغتون الهی بشینین روی جوجه تیغی الهی هیچ کدوم از...
-
شعری از احمدشاملو
سهشنبه 30 شهریورماه سال 1389 18:04
به جستجوی تو بر درگاه کوه می گریم ، در آستانه ی دریا و علف به جستجوی تو در معبر بادها می گریم، در چار راه فصول، در چار چوب شکسته پنجره ای که آسمان ابر آلوده را قابی کهنه می گیرد. به انتظار تصویر تو این دفتر خالی تا چند ورق خواهد خورد؟ جریان باد را پذیرفتن و عشق را که خواهر مرگ است ـ و جاودانگی رازش را با تو درمیان...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 30 شهریورماه سال 1389 17:39
-
گریه
سهشنبه 30 شهریورماه سال 1389 17:38
یه روز بهم گفت: «میخوام باهات دوست باشم؛آخه میدونی؟ من اینجا خیلی تنهام». بهش لبخند زدم و گفتم: «آره میدونم. فکر خوبیه.من هم خیلی تنهام». یه روز دیگه بهم گفت: «میخوام تا ابدباهات بمونم؛ آخه میدونی؟ من اینجا خیلی تنهام». بهش لبخند زدم و گفتم: «آره میدونم فکر خوبیه.من هم خیلی تنهام». یه روز دیگه گفت: «میخوام برم...
-
عصرانواع فحش در شغل های مختلف!!
سهشنبه 30 شهریورماه سال 1389 16:27
یک وکیل مجلس این طور فحش میدهد: احمق بیقانون، کودن، بی اعتبارنامه، تو از مصونیت اخلاقی خود سوء استفاده کردهای. بدترکیب، قیافه کبود. دیگر اعتماد من از تو سلب شد. دیگر دوستی من و تو وخیم گردید. مردهشور آن صدای زنگوله مانندت را ببرد. یک جلسه دیگر اگر جلوی چشمم بیایی استیضاحت میکنم! خانم یک افسر این طور فحاشی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 30 شهریورماه سال 1389 15:40
-
خاطره ای از یک دکتر
سهشنبه 30 شهریورماه سال 1389 15:19
چند شب پیش در میان مریض ها منشی ام وارد شد گفت یک آقایی که ماهی بزرگی در دست دارد آمده است و می خواهد شما را ملاقات کند. یک مرد میانسال با یک لهجه شدید رشتی وارد شد و در حالی که یک ماهی حدودا ده کیلویی دریک کیسه نایلون بزرگ در دستش بود و شروع کرد به تشکر کردن که من عموی فلان کس هستم و شما جان او را نجات دادی و خلاصه...
-
پرین، پدرپسر شجاع و میگ میگ- هاچ،
سهشنبه 30 شهریورماه سال 1389 15:13
رئیس سازمان میراث فرهنگی و گردشگری: مارکوپولو جاسوس بود! (جراید) بر اساس تحقیقات انجام گرفته و اطلاعات واصله، چند تن دیگر از جاسوسان و متخلفان و مظنونان به شرح زیر معرفی میشوند: 1-هاچ زنبور عسل: نامبرده یکی از زنبورهای بی هنر و بی سواد بوده است که فرمول تهیه عسل طبیعی را بلد نبوده، وی پس از مدتی به دروغ و با استفاده...
-
داستان طنز سیندرلا
سهشنبه 30 شهریورماه سال 1389 15:08
یکی بود ، دو تا نبود ، زیر گنبد کبود که شایدم کبود نبود و آبی بود ، یه دختر خوشگل بی پدر مادر زندگی می کرد. اسم این دختر خوشگله سیندرلا بود که بلا نسبت دخترای امروزی، روم به دیوار روم به دیوار ، گلاب به روتون خیلی خوشگل بود . سیندرلا با نامادریش که اسمش صغرا خانم بود و 2 تا خواهر ناتنیاش که اسمشون زری و پری بود زندگی...
-
تو بمان
سهشنبه 30 شهریورماه سال 1389 12:01
تو بمان تنها تو بمان تنها از دنیا تو بمان
-
داستان طنز کوتاه - BRT
سهشنبه 30 شهریورماه سال 1389 07:44
- الو - سلام - سلام کجایی؟ - تو تاکسی دارم می رم خرید - همین الام پیاده شو! - چرا؟ نرسیدم که هنوز! - پیاده شو، زود باش ، بهت می گم همین حالا - مگه قراره ماشین منفجر بشه که اینطوری می گی؟ - مامان پیاده شو دیگه! - تا نگی چرا، پیاده نمی شم، خُلم مگه وسط خیابون پیاده شم؟ - باشه برات توضیح می دم به شرطی که قول بدی برگشتنه...
-
راز ثروتمند شدن یک زن!
دوشنبه 29 شهریورماه سال 1389 23:19
یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی 1 میلیون دلار افتتاح کرد . سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود ، تقاضای او مورد پذیرش قرار گرفت . قرار ملاقاتی با مدیر...
-
نامه یک پیرزن به خدا!!!!!
دوشنبه 29 شهریورماه سال 1389 22:51
یک روز کارمند پستی که به نامههایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی میکرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامهای به خدا ! با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود: خدای عزیزم بیوه زنی هشتادوسه ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی میگذرد....
-
گنجشک و خدا
دوشنبه 29 شهریورماه سال 1389 22:35
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت، فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه میگفت: میآید، من تنها گوشی هستم که غصههایش را میشنود و یگانه قلبیام که دردهایش را در خود نگه میدارد و سر انجام گنجشک روی شاخهای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لبهایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن...
-
داستان طنز مچ گیری مادر از پسر
دوشنبه 29 شهریورماه سال 1389 22:04
خانم حیدری برای دیدن پسرش مسعود، به محل تحصیل او یعنی لندن آمده بود. او در آنجا متوجه شد که پسرش با یک هم اتاقی دختر بنام ویکی زندگی میکند. کاری از دست خانم حیدری بر نمی آمد و از طرفی هم اتاقی مسعود هم خیلی خوشگل بود. او به رابطه میان آن دو ظنین شده بود و این موضوع باعث کنجکاوی بیشتر او می شد. مسعود که فکر مادرش را...
-
عزیزم شام چی داریم
دوشنبه 29 شهریورماه سال 1389 22:04
مردى متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوائیش کم شده است. به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولى نمیدانست این موضوع را چگونه با او در میان بگذارد. بدین خاطر، نزد دکتر خانوادگیشان رفت و مشکل را با او در میان گذاشت. دکتر گفت براى این که بتوانى دقیقتر به من بگویى که میزان ناشنوایى همسرت چقدر است آزمایش ساده ایی وجود...
-
جنی
دوشنبه 29 شهریورماه سال 1389 22:03
یه روزی یه مرده نشسته بوده و داشته روزنامه اش رو می خونده که زنش یهو ماهی تابه رو می کوبه تو سرش! مرده می گه: برا چی این کار رو کردی؟ زنش جواب می ده: به خاطر این زدمت که تو جیب شلوارت یه تکه کاغذ پیدا کردم که توش اسم جنى (یه دختر) نوشته شده بود… مرده می گه: وقتی هفته پیش برای تماشای مسابقه اسب دوانی رفته بودم اسبی که...
-
طوطی بی ادب (داستان طنز)
دوشنبه 29 شهریورماه سال 1389 22:02
یک خانم برای طرح مشکلش به کلیسا رفت. او با کشیش ملاقات کرد و برایش گفت: من دو طوطی ماده دارم که فوق العاده زیبا هستند. اما متاسفانه فقط یک جمله بلدند که بگویند «ما دو تا ف اح ش ه هستیم.. میای با هم خوش بگذرونیم؟». این موضوع برای من واقعا دردسر شده و آبروی من را به خطرا انداخته.. از شما کمک میخواهم. من را راهنمایی کنید...
-
داستان جالب ” کارمند تازه وارد”
دوشنبه 29 شهریورماه سال 1389 22:01
مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چندملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: «یک فنجان قهوه برای من بیاورید.» صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می زنی؟» کارمند تازه وارد گفت: «نه» صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق.» مرد تازه...
-
جلب توجه
دوشنبه 29 شهریورماه سال 1389 21:54
مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت. ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد . مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت...
-
داستان هدیه نامزدی
دوشنبه 29 شهریورماه سال 1389 21:11
خواستم برای جشن تولد نامزدم هدیه ای بفرستم به همین خاطر از خانم خوش پسندی که یکی از همکارانم بود خواستم تا از مغازه جنب اداره یک جفت دستکش بسیار اعلا انتخاب کند تا برایش بفرستم…پس از خرید، خانم خوش پسند هم برای خود یک جفت شورت انتخاب کرده و پس از اینکه هر دو بسته بندی آماده شد پول را به صاحب مغازه دادیم و هنگام تحویل...
-
داستان طنز
دوشنبه 29 شهریورماه سال 1389 21:07
مردی جوان در راهروی بیمارستان ایستاده، نگران و مضطرب. در انتهای کادر در بزرگی دیده می شود با تابلوی “اتاق عمل”. چند لحظه بعد در اتاق باز و دکتر جراح – با لباس سبز رنگ – از آن خارج می شود. مرد نفسش را در سینه حبس می کند. دکتر به سمت او می رود. مرد با چهره ای آشفته به او نگاه می کند… دکتر: واقعاً متاسفم، ما تمام تلاش...
-
من که میدونم منظورش چی بود
دوشنبه 29 شهریورماه سال 1389 20:52
شنبه:همون لحظه که وارد دانشکده شدم متوجه نگاه سنگینش شدم. هرکجا می رفتم اونو می دیدم. یکبار که از جلوی هم دراومدیم نزدیک بود به هم بخوریم صداشو نازک کردو گفت: ببخشید من که میدونم منظورش چی بود. تازه ساعت 5/9 هم که داشتم بورد رو میخوندم اومد پشت سرم شروع به خوندن بورد کرد.آره دقیقا می دونم منظورش چیه. اون میخواد زن من...
-
شانسی برای تغییر زندگی
یکشنبه 28 شهریورماه سال 1389 09:27
در زمان ها ی گذشته، پادشاهی تخته سنگی را در وسط راه قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ گذشتند. بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد. حاکم این شهرعجب مرد بی عرضه ایست و ... با وجود این هیچ کس...
-
تمامی چیزهای خوب جهان
شنبه 27 شهریورماه سال 1389 23:49
کمتر بترس، بیشتر امیدوار باش کمتر ناله کن، بیشتر نفس بکش کمتر حرف بزن، بیشتر بگو کمتر متنفر باش، بیشتر عشق بورز و در این صورت است که تمامی چیزهای خوب جهان از آن تو خواهد بود
-
هیزمشکن و فرشته
شنبه 27 شهریورماه سال 1389 23:48
روزی، وقتی هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود ، تبرش افتاد تو رودخونه وقتی در حال گریه کردن بود یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟ هیزم شکن گفت که تبرم توی رودخونه افتاده. فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت. '' آیا این تبر توست؟'' هیزم شکن جواب داد: '' نه فرشته دوباره به زیر آب رفت و این...